سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 خدانگهدار

 تا چند ماه بعد

 

    

 bye

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در  جمعه 89/1/13ساعت  12:40 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

« ارزش زمان های باقی مانده بیشتر از زمان های گذشته است . »

مگه نه ؟

سال نو مبارک !

 

لحظه ی ترکیدن حباب !

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/12/27ساعت  4:15 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

وقتی هستی ،

نبودنت بیشتر آزارم می دهد ،

تا وقتی نیستی ...

همین !

 


نوشته شده در  جمعه 88/11/30ساعت  8:59 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

سحر از کنارم گذشت بی صدا

و من صبح را ندیده کور شدم

دو چشمم گرفت تاریکی شب

و من از بهار و نگاه و سپیده دور شدم ...

 

 

* چند سال پیش که تازه با ادبیات آشنا شده بودم  این دو (مثلا ) بیت شعر رو نوشتم . فکرشم نمیکردم که یه زمانی وصف حال خودم بشه ...  

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/11/26ساعت  3:5 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

دوستش ندارم

و دوستم ندارم ،

وقتی که با او هستم .

و متنفرم از تمام خاطرات مشترکمان ؛

من و منِ تنها

 

 

                    ما

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/10/27ساعت  9:0 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چنگ دل آهنگ دلکش می زند

ناله عشق است و آتش می زند

 

قصه ی دل دلکش است و خواندنی است

تا ابد این عشق و این دل ماندنی است

 

مرکز درد است و کانون شرار

شعله ساز و شعله سوز و شعله کار

 

خفته یک صحرا جنون در چنگ او

یک نیستان ناله در آهنگ او

 

نغمه را گه زیر و گه بم می کند

خرمنی آتش فراهم می کند

 

هر که عاشق پیشه تر بی خویش تر

هر دلی بی خویش تر درویش تر

 

در دل من داغ ها از لاله هاست

همچو نی در بند بندش ناله هاست

 

با خیال لاله ها صحرا نورد

دشت را پوید ولی با پای درد

 

می رود تا سرزمین عشق و خون

تا ببیند حالشان چون است چون

 

بر مشام جان رسد از هر کنار

بوی درد و بوی عشق و بوی یار

 

لاله ای را زان میان کرد انتخاب

لاله ای از داغ ها در التهاب

 

گفت : ای در خون تپیده کیستی ؟

تو حبیب ابن مظاهر نیستی ؟!

 

گفت : آری من حبیبم من حبیب

برده از خوان تجلی ها نصیب

 

قد خمیده ، رو سیاهی ، مو سپید

آمدم در کوی او با صد امید

 

در سرم افکند شور عشق را

تا به دل دیدم ظهور عشق را

 

بار عشقش قامتم را راست کرد

در حق من آنچه را می خواست کرد

 

ناله ام را رخصت فریاد داد

دیده را بی پرده دیدن یاد داد

 

دیدم از عرش خدا تا فرش خاک

پر شده از ناله های سوزناک ... *

.

.

.

 

یه زمانی حفظ بودمش . حالا دیگه نیستم .

* محمد علی مجاهدی ( پروانه )

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/10/7ساعت  6:15 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

همان موقع که در چشمهایت زل زدم

و با بی شرمی گفتم « تنهام » ،

باید تنبیهم میکردی .

باید خودت را نشانم می دادی

حالا هم دیر نشده

من منتظر دستهایت هستم

خودت را نشانم بده

اگر کورم

بگذار احساست کنم ...

کجایی ؟

 


نوشته شده در  شنبه 88/9/7ساعت  10:25 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

شاید مغرورتر از گل سرخ شازده کوچولو ،

و شاید به همون اندازه بی آزار و بی دفاع ،

ولی نه به همون اندازه مهربون و عاشق ...

یعنی شازده کوچولوی من دلش برای من تنگ میشه ؟

 

 

                           

                             کوچولوئک من

 

 

تکرار میکنم : « این دفترچه برای هیچ کس است . »

 

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/8/24ساعت  1:28 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

دلم هوای دوست کرد

پر کشید

پرواز بلد نبود

افتاد

دست کشید .

       

فرشته(!)

 


نوشته شده در  شنبه 88/8/2ساعت  7:57 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


به چه چیز این چشم ها دل خوش کرده ای ؟!
چشمهایی که منفجر شدنشان نزدیک است از فشار اشک ، مفت هم نمی ارزند .
اشک هایی که نباید ریخته شوند همان بهتر که نریزند .
مرگ بر این مثلا غرور .
می بینی تنهایی چقدر بدعادتم کرده ؟
کاش فقط کمی بزرگ بودم . فقط کمی ...


نوشته شده در  یکشنبه 88/6/22ساعت  12:14 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]