سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

" در مقابل هر زن موفقی یک مرد خیانتکار ایستاده است ."

فکری که مدتهاست در ذهنم شکل گرفته و روز به روز قوی تر میشود .

پ.ن : شاید جزو همان قطعه کوچک از افکارم باشد که به گفته پدرم " در اختیار خودم نیست . " !

بعد نوشت : بعد از تقریبا 13 ماه - بالاخره - 10 قدم نهم تمام شد !

واینکه فکر کنم تولد وبلاگم یکی از روزهای مرداد بود . سال 87 یا 88 . شاید هم 86 . بهر حال تولد 4 ، 5 سالگی اش مبارک !


نوشته شده در  دوشنبه 91/5/23ساعت  12:34 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

تو اسیرش نکردی

اما تو میتوانی آزادش کنی

آزادش کن

پاکش کن

قلبم را


نوشته شده در  چهارشنبه 91/5/18ساعت  5:28 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

قصه از آنجا شروع میشود که از خواندن کتاب دست میکشم .

کاش میشد "همیشه" کتاب خواند !


نوشته شده در  دوشنبه 91/1/7ساعت  1:53 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

...آفتاب تبدیل شد به سایه

به باران

شور و شوق تبدیل شد به لذت

به درد

ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سردادن سرودهای غم انگیز

خیلی زود

*

با " تا ابد" شروع شد

و "ابد" تبدیل شد به "گاهی"

به "هیچوقت"

و "مرا دوست داشته باش" نبدیل شد به "جایی هم در قلبت برای من در نظر بگیر"

خیلی زود

*

خیلی خوب ، خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم تبدیل شد به خیلی بد

خیلی زود ...


نوشته شده در  پنج شنبه 91/1/3ساعت  1:9 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ هرچقدر هم که "نخواهی" فکر کنی ،

بالاخره روزی به بیهودگی چیزهایی که با آنها پیرامونت را پر کرده ای پی می بری .

بالاخره روزی در می یابی که باید  برگردی .

 

 

پ.ن: آدمیزاد حق دارد در دوره ای از زندگیش خیال کند همه چیز در حال فریب دادن اوست . حتی عقلش !

 


نوشته شده در  سه شنبه 90/8/17ساعت  5:12 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

گاهی فکر کردن چقدر سخت می شود

گاهی فکر میکنی به جایی مثل زهدان مادرت نیاز داری

تا زانو در شکم جمع کنی

سر در گریبان ببری

و فقط فکر کنی ...

*

پ.ن 1: یک نتیجه ی بد بهتر از بی نتیجگیه .

(فقط با تجربه میفهمیش !)

پ.ن 2: رازتو به مامانت نگو

مامانت هم مامانی داره !

 


نوشته شده در  دوشنبه 90/7/18ساعت  9:35 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

همین که فکر میکنی مثل دیگران نیستی ،

مثل دیگرانی !

*

می گفت : " خداوند در روند تکاملی آفرینش ، حوا را بعد از آدم آفرید . "

امیدوار شدم ...

 


نوشته شده در  پنج شنبه 90/6/10ساعت  1:33 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

بیچاره سنگی که بی اراده به رودخانه افتاد

                                                   و پیش رفت

                   و غافل بود که رودخانه به باتلاق می ریزد ...

 

      بیچاره تر سنگی که از روی کوه سقوط کرده بود ...

 

                                             نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

سنگ بودن خودش مصیبتی است .

 


نوشته شده در  سه شنبه 90/5/18ساعت  5:45 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ فکر میکنی اگر رنگ سیاه وسفیدت یکی بشه

و تو خاکستری بشی بهتره

یا اگر با رنگ سیاهت خال های کوچک و بزرگ رو صفحه ی سفیدت بذاری ؟

درسته که در حالت اول رنگ سفیدی برات باقی نمی مونه

ولی عوضش خیالت راحته که فقط یک رنگ داری

و یک رو ...

+

                     نمیدونم چرا فکر کردم این تصویر به این پست ربط داره ...

 


نوشته شده در  یکشنبه 90/5/9ساعت  8:17 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ خودت میخواستی احساس قلبی ام را در چشمهایم ببینی

من هم باهمان چشمها فریبت دادم .

با یک دفترچه ی آبی

چند جمله ی عاشقانه

کمی اشک

و چشمهایی که به قول خودت نه دروغگو هستند ، نه راستگو

گیج کننده اند!

مخصوصا وقتی با لبخند همراه می شوند ...

ولی این کار را به خاطر خودت کردم

از ترس اینکه چیز دروغینی در چشمهایم ببینی

و ترس برت دارد...

*

روزی به حقیقت اعتراف خواهم کرد

مطمئن باش .

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 90/4/23ساعت  8:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]