سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

یه بار یه عزیزی بهم گفت « افتخار به اینه که رییس عاشق مرئوسش باشه. برعکسش که هنر نیس. هس ؟ »

یعنی حتی در بهترین شرایط هم من کار خاصی انجام ندادم .

 

 

                   رئیس و مرئوس

 


نوشته شده در  سه شنبه 88/6/17ساعت  10:47 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ ببین عزیزم !

تو همیشه مهربونی .

و منم آدمی هستم که به همیشگی ها عادت می کنه .

واسه اینکه ببینمت

یا باید نامهربون بشی

یا مهربون تر

بسته به کرمت ...

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/30ساعت  3:25 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

راه های زیادی برای رفتن وجود داره .

ولی فقط یک راه برگشت هست .

واسه همین رفتن آسونه .

ولی برگشتن خیلی سخته .

_ نمی دونم اگه راه برگشتی وجود نداشت

تا کجا می خواستی ادامه بدی ؟

تا کجا می تونستی ؟

 

برگرد

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/30ساعت  3:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

شاید الان دیگه نباشه

ولی زمانی بود

یک نقطه ی سپید

گوشهای گشوده

و فرشته ای ...

*

دوستم داشت .

 

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/30ساعت  3:18 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

شاید دیگر خم و راست شدنهای میان تاریک روشن صبح معنای خاصی نداشته باشد .

شاید دیگر نشود چیزی را در تاریکی دید ، یا حتی حس کرد .

شاید ناشنوا شده ام . نابینا شده ام .

کور ... کر ... گنگ ...

یادش بخیر ! زمانی آرزویم ناشنوا شدن بود .

و قبل تر از آن نابینا شدن .

زمانی که از شنیده ها پر شده بودم .

از دیده ها و از نگفته ها .

آن ناشنوایی کجا و این کجا ؟!

حالا از نشنیده ها پر شدم .

پرِ پرِ پر

زمانی به دنبال گوش شنوا می گشتم ، برای نگفته هایم

حالا زبان گویا می خواهم ، برای نشنیده هایم

که بگوید و بگوید و بگوید

آنقدر که من بشنوم

شاید واقعا ناشنوا شده ام .

 

رو به خاموشی

 


نوشته شده در  چهارشنبه 88/5/21ساعت  10:10 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

یک منی وجود داره ، یه توئی و یک اویی .

تو وقتی وجود داره که پیش من باشه 

او وقتی وجود داره که فکرش پیش من باشه .

وقتی که نه تو باشه و نه فکرش ،

دیگه نه توئی وجود داره ، نه اویی

و نه حتی منی ...

 

...

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/16ساعت  5:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

آره عزیزم !

یادمه .

نمی شه که یادم بره .

تو چی ؟ یادت هست که من توی این یک سال چند بار عروسی رفتم ؟

می دونی که مزه ی تلخ عروسیِ دوازده مرداد هشتاد و هفت ، هر بار ، تو هر عروسی ، تو هر لحظه ی اون زیر زبونم بوده ؟

می دونی که چشامو پر از اشک کرده و ... ؟

*

عزیزم !

شاید من نتونم حس نداشتن برادر رو درک کنم ‍؛

ولی می تونم حس داشتنش رو بفهمم .

تو چی ؟ می دونی که وقتی دو نفر یه برادر مشترک داشته باشند ، با هم خواهر هستن ؟

حس از دست دادن برادر رو می فهمی ،

ولی حس از دست دادن خواهر رو چی ؟ می فهمی ؟

*

آره عزیزم ! با تو هستم .

تو می فهمی . همه چیزو می فهمی .

می فهمی که داری همه چیزو خراب می کنی .

اگه می فهمی ، به منم بفهمون که چرا ؟

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/5/12ساعت  5:40 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

 از اولش هم گفتم که اینجا برای هیچ کسه .

نگفتم ؟

نیازی به توضیح بیشتر هست ؟

یعنی هیچ کس اجازه نداره فکر کنه نوشته های اینجا مال اونه .

غیر از برای من ها که صاحبش می دونه مال خودشه ، بقیه ی این وبلاگ ، این دفترچه مال هیچ کس نیست  .

کافی بود ؟

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/2ساعت  11:0 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

یک ماه گذشت

دو ماه و اندی هم می گذرد

تو هم چنان هستی

و من هم چنان نمی دانم کجا هستم .

وقتی بگذرد

دوباره من می مانم و ...

شرم دارم که وقتی تو هستی

حرف از تنهایی بزنم .

ولی وقتی این دو ماه و اندی بگذرد

دوباره تنها می شوم

نه اینکه تو بروی .

تو هستی ، تو می مانی

من بی تو می شوم

خودت هم می دانی که من بی تو ...

بگذریم

فکر کنم حالا منظورت را می فهمم

بخشش هم لیاقت می خواهد .

و من ...

 


نوشته شده در  جمعه 88/5/2ساعت  11:0 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

به من بگو بیا .

بگو باش .

به من دستور بده .

چون من نمی تونم این کارو بکنم .

چون تو اومدی .

چون تو هستی .

می خوام باشیم ...

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/4/25ساعت  1:6 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]