سفر کرده کجا رفتي چرا تنها چرا بي من نگفتي سخته دلتنگي نگفتي زوده اين رفتن .....
به دنبال چه پاياني خلاف جاده ايستادي چرا تا عادتت کردم به فکر رفتن افتادي ....
چرا بايد به تنهايي دوباره بي تو برگردم کجاي قصه بد بودم کجاي قصه بد کردم ....
. تو خواستي فاصله کم شه تو دعوت کردي از دستام من اينقدر بي کسي ديدم که يادم رفته بود تنهام ....
.. تمومش کن همين حالام واسه برگشتنت ديره اگر چه نارفيق بودي ولي دوريت نفس گيره
سلام.
خيلي قشنگ نوشتي.
با اينکه اولين بار بود و اتفاقي اومدم. اما روم تاثيرگذاشت
او خودِ اوست.
نگاهش... دستانش... و قلبش.
آرامش بگذار!