_ هنوز هم اشکهایت مقدس اند ،
به هر دلیلی که چکیده باشند .
هنور هم اشکهایت مقدس اند ،
هر چقدر که چشمهایت ناپاک باشند .
هنورهم اشکهایت مقدس اند
و حرمت دارند ...
*
_ خریدارشان هستم
به هر بهایی
فقط به بهانه ی دیدن چشمهایت ،
وقتی برق میزنند .
تقدسشان بماند برای آنکه جانماز آب می کشد ...
*
پی نوشت : گاهی بعضی چیزها برعکس می شوند . عجیب برعکس می شوند !
...آفتاب تبدیل شد به سایه
به باران
شور و شوق تبدیل شد به لذت
به درد
ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سردادن سرودهای غم انگیز
خیلی زود
*
با " تا ابد" شروع شد
و "ابد" تبدیل شد به "گاهی"
به "هیچوقت"
و "مرا دوست داشته باش" نبدیل شد به "جایی هم در قلبت برای من در نظر بگیر"
خیلی زود
*
خیلی خوب ، خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود ...
_ خودت میخواستی احساس قلبی ام را در چشمهایم ببینی
من هم باهمان چشمها فریبت دادم .
با یک دفترچه ی آبی
چند جمله ی عاشقانه
کمی اشک
و چشمهایی که به قول خودت نه دروغگو هستند ، نه راستگو
گیج کننده اند!
مخصوصا وقتی با لبخند همراه می شوند ...
ولی این کار را به خاطر خودت کردم
از ترس اینکه چیز دروغینی در چشمهایم ببینی
و ترس برت دارد...
*
روزی به حقیقت اعتراف خواهم کرد
مطمئن باش .
پیش آمده که حرفی برای گفتن نداشته باشم
فقط بایستم و بیاندیشم
و سعی کنم قدر لحظاتی را بدانم که نمیدانم تا کی ادامه دارند ...
*
شاید آن شب احساسم را فهمیدی
با اینکه حتی نگاه هم نکردی
نمیدانم
شاید اصلا متوجه حضورم هم نشدی
نمیدانم فایده ی آن "حضور" چه بود ؟
فقط چند قدم نزدیکتر بودن ؟
بدون کلام ، بدون نگاه
حتی طوری وانمود کردم که حواسم هم به تو نیست !
ولی بود ، تمامش
و این حداقل کاری بود
که در آن لحظات انجام دادم
تا به خیال خودم قدرشان را دانسته باشم !
حداقل کار بود ...
* با تمام وجودت به من بگو خسیس !
بیشتر از 9 ماهه که توی قدم هشتم گیر کردم ...
_ چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی ؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی
_ من به پروانه شدن نمی رسم ،
حرمت فاصله مون و کم نکن ...
نمیدونم چیه ؟ ولی یه چیزی قلقلکم میده برای نوشتن .
این روزا هرچقدر سعی میکنم به سمت دفترچه خاطرات نرم و از حس و حال بد این روزهام چیزی به یادگار نذارم ، نمیشه .
انگار نمیتونم از این تنها همدمم دل بکنم . وقتی به صفحه های کوچولوی سفیدش نگاه میکنم که مشتاقانه منتظر شنیدن حرفای منه ، دلم نمی یاد ننوشته برم .
وقتی یادم می افته فقط اونه که میتونم باهاش حرف بزنم ، فقط اونه که میتونه خودمو ، حرفامو و اشکامو تحمل کنه ،فقط اونه که تا آخر حرفام ساکت و آروم میشینه و گوش میده و هیچی نمیگه ، فقط اونه که ... نمیتونم ازش بگذرم .
هرچی میخوام خودمو قانع کنم که فقط برای خوندن خاطرات قدیمی اومدم سراغش و نه برای نوشتن خاطره ، نمیشه .
دستم ناخودآگاه به سمت خودکار میره ...
نمیشه ، نمیشه که ننویسم . از این روزا ، از این حال بدم ، از این دلتنگیهام ، از این احساس مذخرفم ...
هرچند که سالها بعد خوندن خاطرات این روزها اذیتم خواهد کرد ... ولی به این امید که نوشتن حالمو بهتر کنه ، مینویسم .
به قولش " همه چی خاطره میشه ."
فکر میکنم یک وبلاگ از وقتی که نویسنده اش تصمیم میگیره اونو تعطیل کنه * آروم آروم میمیره .
« برای هیچکس ِ » منم چند هفته ای ** میشه که رو به موته .
اینکه کی به دیار باقی بپیونده ، نمی دونم .
دلم میخواست با این قدمها به جایی برسم . به هیچ جا نرسیدم که هیچ ، راهم هم گم کردم .
دلم میخواست با کمکش بهتر بشم . نشدم .
دلم میخواست اینجا « برای او » باشد . حالا می بینم که اصلا اویی وجود نداره .
اینجا با یک دروغ بزرگ شروع شد . حالا که اون دروغ بزرگ لو رفته ... دلم برای خودم می سوزه .
توی این چند هفته منتظر یک اتفاق بودم . حالا که اون اتفاق قرار نیست بیافته ، من نمی دونم منتظر چی باشم .
دلم میخواد اینجا همیشه اون چیزی باشه که من دوست دارم *** . واسه همین می خوام تمومش کنم .
اگر هم بخوام به نوشتنم ادامه بدم باید دنبال جای دیگه ای بگردم . « برای هیچکس » جای نوشتن مذخرفات من نیست .
* با اینکه تصمیم گرفتم تعطیلش کنم ولی دلم برای دوباره آپ کردنش خیلی خیلی خیلی تنگ شده . خیلی خیلی خیلی ...
** خواستم بنویسم « چند ماه » ، یاد نوشته هایی افتادم که توی این چند ماه ننوشته راهی سطل آشغال شدن . پشیمون شدم .
*** اینجا جایی بود که دوستش داشتم . ... دارم .
همیشه باید چیزهایی را که دوست دارم از خودم دریغ کنم .
چرا ؟
نمی دانم .
ولی باید اینطور باشد . باید تو نباشی . تو که دوستت دارم .
باید دیگر به من اس ام اس ندهی .
باید دیگر با من حرف نزنی .
باید دیگر با من نباشی .
چرا ؟
نمی دانم .
باید به تو دروغ می گفتم . که با من دوست شوی .
باید به دروغم اعتراف می کردم . که از عذاب وجدان نمیرم .
باید از تو معذرت خواهی می کردم . که تو را از دست ندهم .
باید مرا می بخشیدی ...
بخشیدی . اما ...
نباید دیگر با هم دوست می ماندیم .
چرا ؟
نمی دانم .
نباید به هم وابسته می شدیم .
ولی شدیم .
بد موقعی به دروغم اعتراف کردم ...
امروز دقیقا دو سال از تاسیس این وبلاگ می گذره .
با رفتارات حس نبودن بهم دست می ده . وجود نداشتن . دیده نشدن .
یاد بچگیم می افتم . نه اینکه کسی به من توجه نکرده باشه . نه .
خودم می خواستم که مورد توجه نباشم .
این برام یه بازی بود : مورد توجه نبودن
مخصوصا توی مهمونی ها . خودمو توی اتاقهای تاریک محبوس میکردم و زمان میگرفتم .
- آخ جون ! یه ربع ساعته که هیچ کس متوجه نبودن من نشده .
_ خیلی عالیه ! نیم ساعت گذشته و هیچ کس حتی یه نگاه هم به من ننداخته !
بعد حس مردن بهم دست می داد .
می رفتم جلوی آینه و میگفتم : خوبه ! حالا من مثل یه مرده هستم ! مثل یه روح که فقط خودش خودشو میبینم ...
البته این احساس خیلی طول نمی کشید .
یکی _ معمولا مادرم _ متوجه نبودنم میشد و صدام میزد .
منم مجبور بودم خودمو نشون بدم .
حالا که فکر میکنم می بینم خیلی بازی مسخریه ای بود .
ولی حالا هیچ بازی ای در کار نیست . حقیقته .
بدون اینکه دست خودم باشه ،
تو به من توجه نمیکنی ،
من مرده ام ،
_ و برخلاف همیشه _
منتظر صدا زدنم ...
خوشم میاد که اینجا به یک دفترچه ی شخصی تبدیل شده . مثل دفترچه ی زرشکی و آبی و طوسی و قرمز و نارنجی و ...
وقتی هستی ،
نبودنت بیشتر آزارم می دهد ،
تا وقتی نیستی ...
همین !