سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

  _ هنوز هم اشکهایت مقدس اند ،

به هر دلیلی که چکیده باشند .

هنور هم اشکهایت مقدس اند ،

هر چقدر که چشمهایت ناپاک باشند .

هنورهم اشکهایت مقدس اند

و حرمت دارند ...

*

_ خریدارشان هستم

به هر بهایی

فقط به بهانه ی دیدن چشمهایت ،

وقتی برق میزنند .

تقدسشان بماند برای آنکه جانماز آب می کشد ...

*

_نمیبخشمت

ولی دوستت دارم

تو فقط گریه نکن...

 

 

پی نوشت : گاهی بعضی چیزها برعکس می شوند . عجیب برعکس می شوند !


نوشته شده در  یکشنبه 92/2/29ساعت  1:21 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

...آفتاب تبدیل شد به سایه

به باران

شور و شوق تبدیل شد به لذت

به درد

ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سردادن سرودهای غم انگیز

خیلی زود

*

با " تا ابد" شروع شد

و "ابد" تبدیل شد به "گاهی"

به "هیچوقت"

و "مرا دوست داشته باش" نبدیل شد به "جایی هم در قلبت برای من در نظر بگیر"

خیلی زود

*

خیلی خوب ، خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم تبدیل شد به خیلی بد

خیلی زود ...


نوشته شده در  پنج شنبه 91/1/3ساعت  1:9 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ خودت میخواستی احساس قلبی ام را در چشمهایم ببینی

من هم باهمان چشمها فریبت دادم .

با یک دفترچه ی آبی

چند جمله ی عاشقانه

کمی اشک

و چشمهایی که به قول خودت نه دروغگو هستند ، نه راستگو

گیج کننده اند!

مخصوصا وقتی با لبخند همراه می شوند ...

ولی این کار را به خاطر خودت کردم

از ترس اینکه چیز دروغینی در چشمهایم ببینی

و ترس برت دارد...

*

روزی به حقیقت اعتراف خواهم کرد

مطمئن باش .

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 90/4/23ساعت  8:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

پیش آمده که حرفی برای گفتن نداشته باشم

فقط بایستم و بیاندیشم

و سعی کنم قدر لحظاتی را بدانم که نمیدانم تا کی ادامه دارند ...

*

شاید آن شب احساسم را فهمیدی

با اینکه حتی نگاه هم نکردی

نمیدانم

شاید اصلا متوجه حضورم هم نشدی

نمیدانم فایده ی آن "حضور" چه بود ؟

فقط چند قدم نزدیکتر بودن ؟

بدون کلام ، بدون نگاه

حتی طوری وانمود کردم که حواسم هم به تو نیست !

ولی بود ، تمامش

و این حداقل کاری بود

که در آن لحظات انجام دادم

تا به خیال خودم قدرشان را دانسته باشم !

حداقل کار بود ...

 

* با تمام وجودت به من بگو خسیس !

خسیس

 

بیشتر از 9 ماهه که توی قدم هشتم گیر کردم ...

 


نوشته شده در  دوشنبه 90/4/13ساعت  1:32 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی ؟

چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟

پیله ات را بگشا

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی

 

_ من به پروانه شدن نمی رسم ،

حرمت فاصله مون و کم نکن ...

 

پر...وا...نه

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/10/30ساعت  12:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

نمیدونم چیه ؟ ولی یه چیزی قلقلکم میده برای نوشتن .

این روزا هرچقدر سعی میکنم به سمت دفترچه خاطرات نرم و از حس و حال بد این روزهام چیزی به یادگار نذارم ، نمیشه .

انگار نمیتونم از این تنها همدمم دل بکنم . وقتی به صفحه های کوچولوی سفیدش نگاه میکنم که مشتاقانه منتظر شنیدن حرفای منه ، دلم نمی یاد ننوشته برم .

وقتی یادم می افته فقط اونه که میتونم باهاش حرف بزنم ، فقط اونه که میتونه خودمو ، حرفامو و اشکامو تحمل کنه ،فقط اونه که تا آخر حرفام ساکت و آروم میشینه و گوش میده و هیچی نمیگه ، فقط اونه که ... نمیتونم ازش بگذرم .

هرچی میخوام خودمو قانع کنم که فقط برای خوندن خاطرات قدیمی اومدم سراغش و نه برای نوشتن خاطره ، نمیشه .

 دستم ناخودآگاه به سمت خودکار میره ...

نمیشه ، نمیشه که ننویسم . از این روزا ، از این حال بدم ، از این دلتنگیهام ، از این احساس مذخرفم ...

هرچند که سالها بعد خوندن خاطرات این روزها اذیتم خواهد کرد ... ولی به این امید که نوشتن حالمو بهتر کنه ، مینویسم .

به قولش " همه چی خاطره میشه ."

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/9/7ساعت  9:35 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

فکر میکنم یک وبلاگ از وقتی که نویسنده اش تصمیم میگیره اونو تعطیل کنه * آروم آروم میمیره .

« برای هیچکس ِ » منم چند هفته ای ** میشه که رو به موته .

اینکه کی به دیار باقی بپیونده ، نمی دونم .

دلم میخواست با این قدمها به جایی برسم . به هیچ جا نرسیدم که هیچ ، راهم هم گم کردم .

دلم میخواست با کمکش بهتر بشم . نشدم .

دلم میخواست اینجا « برای او » باشد . حالا می بینم که اصلا اویی وجود نداره .  

اینجا با یک دروغ بزرگ شروع شد . حالا که اون دروغ بزرگ لو رفته ... دلم برای خودم می سوزه .

توی این چند هفته  منتظر یک اتفاق بودم . حالا که اون اتفاق قرار نیست بیافته ، من نمی دونم منتظر چی باشم .

دلم میخواد اینجا همیشه اون چیزی باشه که من دوست دارم *** . واسه همین می خوام تمومش کنم .

اگر هم بخوام به نوشتنم ادامه بدم باید دنبال جای دیگه ای بگردم . « برای هیچکس » جای نوشتن مذخرفات من نیست .  

 

 

* با اینکه تصمیم گرفتم تعطیلش کنم ولی دلم برای دوباره آپ کردنش خیلی خیلی خیلی تنگ شده . خیلی خیلی خیلی ...

** خواستم بنویسم « چند ماه » ، یاد نوشته هایی افتادم که توی این چند ماه ننوشته راهی سطل آشغال شدن . پشیمون شدم .

 *** اینجا جایی بود که دوستش داشتم . ... دارم .

 

 


نوشته شده در  جمعه 89/7/9ساعت  10:34 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

همیشه باید چیزهایی را که دوست دارم از خودم دریغ کنم .

چرا ؟

نمی دانم .

ولی باید اینطور باشد . باید تو نباشی . تو که دوستت دارم .

باید دیگر به من اس ام اس ندهی .

باید دیگر با من حرف نزنی .

باید دیگر با من نباشی .

چرا ؟

نمی دانم .

باید به تو دروغ می گفتم . که با من دوست شوی .

باید به دروغم اعتراف می کردم . که از عذاب وجدان نمیرم .

باید از تو معذرت خواهی می کردم . که تو را از دست ندهم  .

باید مرا می بخشیدی ...

بخشیدی . اما ...

نباید دیگر با هم دوست می ماندیم .

چرا ؟

نمی دانم .

نباید به هم وابسته می شدیم .

ولی شدیم .

بد موقعی به دروغم اعتراف کردم ...

 

 

 

 غمگینم

 

امروز دقیقا دو سال از تاسیس این وبلاگ می گذره .

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/10ساعت  1:53 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

با رفتارات حس نبودن بهم دست می ده . وجود نداشتن . دیده نشدن .

یاد بچگیم می افتم . نه اینکه کسی به من توجه نکرده باشه . نه .

خودم می خواستم که مورد توجه نباشم .

این برام یه بازی بود : مورد توجه نبودن 

مخصوصا توی مهمونی ها . خودمو توی اتاقهای تاریک محبوس میکردم و زمان میگرفتم .

- آخ جون ! یه ربع ساعته که هیچ کس متوجه نبودن من نشده  .

_ خیلی عالیه ! نیم ساعت گذشته و هیچ کس حتی یه نگاه هم به من ننداخته !

بعد حس مردن بهم دست می داد .

 می رفتم جلوی آینه و میگفتم : خوبه ! حالا من مثل یه مرده هستم ! مثل یه روح که فقط خودش خودشو میبینم ...

البته این احساس خیلی طول نمی کشید .

یکی _ معمولا مادرم  _  متوجه نبودنم میشد و صدام میزد .

منم مجبور بودم خودمو نشون بدم .

حالا که فکر میکنم می بینم خیلی بازی مسخریه ای بود .

ولی حالا هیچ بازی ای در کار نیست  . حقیقته .

بدون اینکه دست خودم باشه ،

تو به من توجه نمیکنی ،

من مرده ام ،

_ و برخلاف همیشه _ 

منتظر صدا زدنم ...

 

 

 

               تشنه

 

 

 خوشم میاد که اینجا به یک دفترچه ی شخصی تبدیل شده . مثل دفترچه ی زرشکی و آبی و طوسی و قرمز و نارنجی و ...

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/4/20ساعت  9:40 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

وقتی هستی ،

نبودنت بیشتر آزارم می دهد ،

تا وقتی نیستی ...

همین !

 


نوشته شده در  جمعه 88/11/30ساعت  8:59 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]