سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

نه رفتنم را کسی فهمید ،

 

نه آمدنم را .

 

و من تنهاتر از تنها

 

به رفت و آمدم ادامه می دهم ...


نوشته شده در  پنج شنبه 88/1/6ساعت  7:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

بعضی ها خوشبختانه می فهمند .

 

بعضی ها متاسفانه می فهمند .

 

بعضی ها می گویند فهمیدن از هر نوعش بهتر از نفهمیدن است .

 

بعضی ها می گویند نفهمیدن از هر نوعش بهتر از فهمیدن است .

 

بعضی ها هم می گویند : فهمیدن یا نفهمیدن ، مسئله این است !

 

ولی من قبول ندارم . مسئله این نیست .

 

نفهمیدن یا خود را به نفهمی زدن ، مسئله این است .

 

یا مثلا خواستن برای فهمیدن یا نخواستن برای فهمیدن ، مسئله این است .

 

شاید اصلا مسئله ای نیست .

 

وقتی فهمی وجود نداشته باشد ، مسئله ای برای فهمیدن هم وجود نخواهد

 

 داشت .

 

ولی فهم هست .

 

هنوز هم بعضی ها خوشبختانه می فهمند .

 

هرچند بعضی ها متاسفانه می فهمند ...

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/1/6ساعت  7:35 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

 

بیکاری های عید دلیلی بود برای سر زدن به دفترچه های خاطرات قدیمی .

 

دفترچه ی زرشکی . 19/5/86 .

 

روزی که دو تا خاطره نوشتم . با دو احساس متفاوت . اولی ساعت 11:10

 

شب . و دومی ساعت 12:53 شب .

 

 روزی که ( و از معدود روزهایی که ) در مقابل دیگران گریه کردم .

 

وقتی به این جمله رسیدم ، صبر کردم و چندین بار خوندمش .

 

« ... به من گفت که همه ی ما این حق را داریم که از دیگران انتظار داشته

 

باشیم ما را درک کنند ،

 

 ولی نباید آنها را مجبور کنیم که ما را بفهمند ... »  

 

پس من این حق رو دارم . پس گریه ام بی دلیل نبوده . و گریه هام ...

 

 

 

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/1/6ساعت  6:14 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

 حالا مگه چی شده ؟ فقط خسته شدم . چرا نگم از چی ؟ اینجا که

 

قرار نیست مراعات کسی یا چیزی رو بکنم .

 

 خسته از آدم ها . اصلا هم شعاری نیست . شعر هم قرار نیست بگم .

 

 دارم حرف می زنم . عین همه ی آدمها . عین تمام حرفهایی که هر روز

 

می شنوم و از شنیدشون خسته شدم . آدمها خسته کننده شدن . نه

 

 اینکه خودم جزو آدم ها نیستم . خب هر کسی حق داره که تو یک

 

مقطعی از زندگیش از یه چیزی خسته بشه . حتی از خودش .

 

 مثلا حق داره که از شنیدن خسته بشه و آرزوی کر بودن بکنه . نمی

 

خواد ناشکری کنه . ولی آدمه دیگه ، خسته شده .

 

 چرا با سوم شخص حرف می زنم ؟! با کسی رودرواسی ندارم که ! این

 

منم . اول شخص مفرد مفرد مفرد مفرد ... همین انسان کذایی . چرا

 

دروغ؟ نمی دونم کذایی یعنی چی ؟ فقط شنیدم .عین خیلی از آدمهای

 

 دیگه که خیلی چیزا میگن بدون اینکه معنیش رو بدونن . مگه من آدم

 

 نیستم ؟ مگه مثل بقیه نیستم ؟ نه اینکه نپرسیده باشم . جواب

 

نگرفتم . اصلا مگه من نپرسیدن هم بلدم ؟! کاش بلد بودم . از پرسیدن

 

 هم خسته شدم . از نفهمیدن و خندیدن . کاش آدمها بلد بودن که به

 

بلد نبودنهاشون اعتراف کنن . چه اشکالی داره ؟

 

 حرفهام داره خسته کننده میشه ؟ چه اشکالی داره یک بار هم من

 

دیگران رو خسته کنم ؟ اصلا دوست دارم که ببینم مخاطبم داره خمیازه

 

 میکشه و تو دلش به من فحش میده . چه اشکالی داره ؟ مگه من

 

همیشه خمیازه هام رو قورت نمی دم ؟ اصلا چرا قورت می دم ؟ چرا

 

نباید دیگران بفهمن که من خسته شدم ؟ مگه ازشون می ترسم ؟ نکنه

 

می ترسم ناراحت بشن ؟ ای بابا ...

 

 چرا اینقدر می پرسم ؟؟؟ از شکل علامت سوال خسته شدم ! اصلا

 

مگه کسی جواب های منو می دونه ؟ نه ، دیگه سوال نمی پرسم . غر

 

می زنم . ( شکل صحیح کلمه " غر " رو هم باید به لیست ندونسته هام

 

 اضافه کنم . ) خوبه ؟ عالیه ! اصلا هم به این فکر نمی کنم که از این

 

کار چی عایدم میشه . همه چی که نباید فایده داشته باشه . آدمهای

 

 مادی همیشه به فایده فکر میکنن . من که مادی نیستم . دارم از خودم

 

تعریف میکنم . چه اشکالی داره ؟ در ضمن من دروغگو ، ریاکار ،

 

 شیطون ، بی ادب و نفهم هم نیستم . احمق هم نیستم . بالاخره

 

تواضع هم حدی داره دیگه . مثلا تواضع یکی از اون کاراییه که هیچ فایده

 

ای نداره . برای همین آدمهایی که مادی نیستن می تونن متواضع

 

باشند .

 

 حرفام خیلی طولانی شده ؟ همیشه شعبان ، یک بار هم رمضان !

 

عوض اون همه نوشته های کوتاه ! اصلا چه اهمیتی داره ؟ اینجا برای

 

هیچ کسه . اینجا می نویسم که راحت باشم . مگه غیر از اینه ؟ اینجا

 

می نویسم که حرفام هیچ ربطی به هم نداشته باشه . اینجا می

 

نویسم که نگران نفهمیدن حرفام نباشم . می نویسم که زندون زبونم رو

 

بشکنم و هر چی دوست دارم بگم .

 

 ولی حالا خسته شدم . خب عادت ندارم به این همه حرف زدن . آره

 

خسته شدم . خیلی خسته شدم ...

 

      این منم


نوشته شده در  شنبه 87/12/17ساعت  6:24 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

_ من یوسف ، تو زلیخا . چنین کاری می کردی ؟

 

_ چرا من زلیخا ؟! من یوسف ، تو زلیخا !

 

_ من و تو که این حرفها رو با هم نداریم !

 

_ یوسف و زلیخا که دارن !!!

 

_ بر فرض محال که تو یوسف . چنین کاری می کردی ؟

 

_ ...

 

_ وقتی در هر دو حالت جوابت نه باشه ، چه فرقی می کنه که یوسف

 

 باشی یا زلیخا ؟! آدم متوسط ! 

 

                     متوسط


نوشته شده در  جمعه 87/12/2ساعت  2:50 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

_ پنجره باز باشد و برف دانه دانه روی دست هایت بنشیند و و کاغذت

 

خیس شود و تو همچنان بنویسی و ...

 

بعد بادی بوزد و کاغذت را ببرد و در آتش بیاندازد و کاغذت بسوزد و ...

 

بعد برگ خشکیده ای از بیرون بیاید و در هوا بچرخد و جلوی تو بیافتد و

 

 کاغذت بشود و ...

 

بعد تو فکر کنی . به گذشته فکر کنی ، به آینده فکر کنی ، به اکنون

 

فکر کنی ...

 

بعد تو غمگین شوی و کاغذ جدید را خودت در آتش بیاندازی و ...

 

تو اشک بریزی و ...

 

تو دستت بلرزد و ...

 

تو قلبت تند تند بزند و ...

.

.

.

و تو عاشق نباشی ؟!

 

                          

 

                           مگر می شود ؟!!

 

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/11/17ساعت  7:51 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 وقتی قلبی ساده و زیبا ، بی گناه ، زیر آب مدفون شد ، انگار دنیایی 

 

بود که به زیر آب فرورفت و قلب دیگری بود که شکست و قلمی بود که

 

خشکید و سیلابی بود که ... ای کاش جاری می شد ...

 

  • * *
  • با خودم می گفتم : بلورهای کوچکی که روی صورتت نمایان
  •  می شود ، راه های کوچکی است برای عبور . راه ها را از خودت
  •  دریغ نکن ...
  •  
  • و خودم بی محلی می کردم و نشنیده می گرفتم .
  • حالا می فهمم . راه اگر طی نشود ، خراب می شود . غیرقابل
  • استفاده می شود . ای کاش ...

* * *

1- هر جور می خواهی زندگی کنی ، زندگی کن . اما بدان یک روز

 

 می میری .

 

2- هر کاری می خواهی در زندگیت بکنی ، بکن . اما بدان یک روز با

 

 عملت رو به رو می شوی .

 

3- هر کسی یا هر چیزی را در دنیا می خواهی دوست داشته باشی ،

 

 دوست داشته باش . اما بدان که یک روز از آن جدا می شوی .

 

« 3 نصیحت جبرئیل به پیامبر »

 

* * *

 

9 / 11 / 87 . شش ماه گذشت ...

 

حالا هر چی که بود

 

حالا هرچی که هست

 

توی هر خاطره

 

فقط دل ما شکست ...

 

 

                          

                                 دوباره اشک

 

 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/11/9ساعت  8:47 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

_ هر کار جدیدی که انجام می دهم ، این فرصت را از خودم می گیرم که

یک بار دیگر بگویم :

 

« من تا به حال این کار را انجام نداده ام . »

 

کاش همیشه ارزشش را داشته باشد ...

 

 

      کار جدید


نوشته شده در  جمعه 87/11/4ساعت  1:33 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

او ، هم به فکر من است ،

و هم در فکر من .

یعنی

من ، هم در فکر اویم ،

و هم به فکر او .

و آیا همه چیز در فکر خلاصه می شود ؟ ...

 

 

 


نوشته شده در  شنبه 87/10/28ساعت  6:32 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

تنهام ؟

این طور به نظر می رسه ،

ولی این طور نیست ...

 

     این طور نیست

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/12ساعت  5:6 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]