نه رفتنم را کسی فهمید ،
نه آمدنم را .
و من تنهاتر از تنها
به رفت و آمدم ادامه می دهم ...
بعضی ها خوشبختانه می فهمند .
بعضی ها متاسفانه می فهمند .
بعضی ها می گویند فهمیدن از هر نوعش بهتر از نفهمیدن است .
بعضی ها می گویند نفهمیدن از هر نوعش بهتر از فهمیدن است .
بعضی ها هم می گویند : فهمیدن یا نفهمیدن ، مسئله این است !
ولی من قبول ندارم . مسئله این نیست .
نفهمیدن یا خود را به نفهمی زدن ، مسئله این است .
یا مثلا خواستن برای فهمیدن یا نخواستن برای فهمیدن ، مسئله این است .
شاید اصلا مسئله ای نیست .
وقتی فهمی وجود نداشته باشد ، مسئله ای برای فهمیدن هم وجود نخواهد
داشت .
ولی فهم هست .
هنوز هم بعضی ها خوشبختانه می فهمند .
هرچند بعضی ها متاسفانه می فهمند ...
بیکاری های عید دلیلی بود برای سر زدن به دفترچه های خاطرات قدیمی .
دفترچه ی زرشکی . 19/5/86 .
روزی که دو تا خاطره نوشتم . با دو احساس متفاوت . اولی ساعت 11:10
شب . و دومی ساعت 12:53 شب .
روزی که ( و از معدود روزهایی که ) در مقابل دیگران گریه کردم .
وقتی به این جمله رسیدم ، صبر کردم و چندین بار خوندمش .
« ... به من گفت که همه ی ما این حق را داریم که از دیگران انتظار داشته
باشیم ما را درک کنند ،
ولی نباید آنها را مجبور کنیم که ما را بفهمند ... »
پس من این حق رو دارم . پس گریه ام بی دلیل نبوده . و گریه هام ...
حالا مگه چی شده ؟ فقط خسته شدم . چرا نگم از چی ؟ اینجا که
قرار نیست مراعات کسی یا چیزی رو بکنم .
خسته از آدم ها . اصلا هم شعاری نیست . شعر هم قرار نیست بگم .
دارم حرف می زنم . عین همه ی آدمها . عین تمام حرفهایی که هر روز
می شنوم و از شنیدشون خسته شدم . آدمها خسته کننده شدن . نه
اینکه خودم جزو آدم ها نیستم . خب هر کسی حق داره که تو یک
مقطعی از زندگیش از یه چیزی خسته بشه . حتی از خودش .
مثلا حق داره که از شنیدن خسته بشه و آرزوی کر بودن بکنه . نمی
خواد ناشکری کنه . ولی آدمه دیگه ، خسته شده .
چرا با سوم شخص حرف می زنم ؟! با کسی رودرواسی ندارم که ! این
منم . اول شخص مفرد مفرد مفرد مفرد ... همین انسان کذایی . چرا
دروغ؟ نمی دونم کذایی یعنی چی ؟ فقط شنیدم .عین خیلی از آدمهای
دیگه که خیلی چیزا میگن بدون اینکه معنیش رو بدونن . مگه من آدم
نیستم ؟ مگه مثل بقیه نیستم ؟ نه اینکه نپرسیده باشم . جواب
نگرفتم . اصلا مگه من نپرسیدن هم بلدم ؟! کاش بلد بودم . از پرسیدن
هم خسته شدم . از نفهمیدن و خندیدن . کاش آدمها بلد بودن که به
بلد نبودنهاشون اعتراف کنن . چه اشکالی داره ؟
حرفهام داره خسته کننده میشه ؟ چه اشکالی داره یک بار هم من
دیگران رو خسته کنم ؟ اصلا دوست دارم که ببینم مخاطبم داره خمیازه
میکشه و تو دلش به من فحش میده . چه اشکالی داره ؟ مگه من
همیشه خمیازه هام رو قورت نمی دم ؟ اصلا چرا قورت می دم ؟ چرا
نباید دیگران بفهمن که من خسته شدم ؟ مگه ازشون می ترسم ؟ نکنه
می ترسم ناراحت بشن ؟ ای بابا ...
چرا اینقدر می پرسم ؟؟؟ از شکل علامت سوال خسته شدم ! اصلا
مگه کسی جواب های منو می دونه ؟ نه ، دیگه سوال نمی پرسم . غر
می زنم . ( شکل صحیح کلمه " غر " رو هم باید به لیست ندونسته هام
اضافه کنم . ) خوبه ؟ عالیه ! اصلا هم به این فکر نمی کنم که از این
کار چی عایدم میشه . همه چی که نباید فایده داشته باشه . آدمهای
مادی همیشه به فایده فکر میکنن . من که مادی نیستم . دارم از خودم
تعریف میکنم . چه اشکالی داره ؟ در ضمن من دروغگو ، ریاکار ،
شیطون ، بی ادب و نفهم هم نیستم . احمق هم نیستم . بالاخره
تواضع هم حدی داره دیگه . مثلا تواضع یکی از اون کاراییه که هیچ فایده
ای نداره . برای همین آدمهایی که مادی نیستن می تونن متواضع
باشند .
حرفام خیلی طولانی شده ؟ همیشه شعبان ، یک بار هم رمضان !
عوض اون همه نوشته های کوتاه ! اصلا چه اهمیتی داره ؟ اینجا برای
هیچ کسه . اینجا می نویسم که راحت باشم . مگه غیر از اینه ؟ اینجا
می نویسم که حرفام هیچ ربطی به هم نداشته باشه . اینجا می
نویسم که نگران نفهمیدن حرفام نباشم . می نویسم که زندون زبونم رو
بشکنم و هر چی دوست دارم بگم .
ولی حالا خسته شدم . خب عادت ندارم به این همه حرف زدن . آره
خسته شدم . خیلی خسته شدم ...
_ من یوسف ، تو زلیخا . چنین کاری می کردی ؟
_ چرا من زلیخا ؟! من یوسف ، تو زلیخا !
_ من و تو که این حرفها رو با هم نداریم !
_ یوسف و زلیخا که دارن !!!
_ بر فرض محال که تو یوسف . چنین کاری می کردی ؟
_ ...
_ وقتی در هر دو حالت جوابت نه باشه ، چه فرقی می کنه که یوسف
باشی یا زلیخا ؟! آدم متوسط !
_ پنجره باز باشد و برف دانه دانه روی دست هایت بنشیند و و کاغذت
خیس شود و تو همچنان بنویسی و ...
بعد بادی بوزد و کاغذت را ببرد و در آتش بیاندازد و کاغذت بسوزد و ...
بعد برگ خشکیده ای از بیرون بیاید و در هوا بچرخد و جلوی تو بیافتد و
کاغذت بشود و ...
بعد تو فکر کنی . به گذشته فکر کنی ، به آینده فکر کنی ، به اکنون
فکر کنی ...
بعد تو غمگین شوی و کاغذ جدید را خودت در آتش بیاندازی و ...
تو اشک بریزی و ...
تو دستت بلرزد و ...
تو قلبت تند تند بزند و ...
.
.
.
و تو عاشق نباشی ؟!
وقتی قلبی ساده و زیبا ، بی گناه ، زیر آب مدفون شد ، انگار دنیایی
بود که به زیر آب فرورفت و قلب دیگری بود که شکست و قلمی بود که
خشکید و سیلابی بود که ... ای کاش جاری می شد ...
* * *
1- هر جور می خواهی زندگی کنی ، زندگی کن . اما بدان یک روز
می میری .
2- هر کاری می خواهی در زندگیت بکنی ، بکن . اما بدان یک روز با
عملت رو به رو می شوی .
3- هر کسی یا هر چیزی را در دنیا می خواهی دوست داشته باشی ،
دوست داشته باش . اما بدان که یک روز از آن جدا می شوی .
« 3 نصیحت جبرئیل به پیامبر »
* * *
9 / 11 / 87 . شش ماه گذشت ...
حالا هر چی که بود
حالا هرچی که هست
توی هر خاطره
فقط دل ما شکست ...
_ هر کار جدیدی که انجام می دهم ، این فرصت را از خودم می گیرم که
یک بار دیگر بگویم :
« من تا به حال این کار را انجام نداده ام . »
کاش همیشه ارزشش را داشته باشد ...
او ، هم به فکر من است ،
و هم در فکر من .
یعنی
من ، هم در فکر اویم ،
و هم به فکر او .
و آیا همه چیز در فکر خلاصه می شود ؟ ...
تنهام ؟
این طور به نظر می رسه ،
ولی این طور نیست ...