شاید دیگر از حریم نگاهت خارج شده باشم
اما تو
هنوز هم در میان دعاهایم
آرزوهایم
حتی نیت فال های حافظم
جای داری
گاهی که نه ،
اکثر اوقات فکر میکنم دیگران تو را از من گرفتند .
اما " گاهی " که منصف می شوم
می بینم که غیر از من کس دیگری نمی توانست تو را از من بگیرد .
+ گاهی وقت ها به جای پیدا کردن جواب ؛ کمی وقت بگذارم برای پیدا کردن سوال .
مثلا : اینجا چکار میکنم ؟!
در میان سیاهی
یک قطره نور متولد می شود
آرام آرام سر میخورد
از سراشیبی انحنا داری پایین می آید
و بعد
می تواند حجمی به اندازه ی یک روح را
روشن کند
+ بعد از مدتی فهمیدم گاهی به یک بزرگ نباید قول داد ، بایداز او کمک خواست !
تبدیل شدن به کسی که حقیقتا آرزویش را داری
بیش از هر چیز
شجاعت میخواهد .
+ درگیر احساسات مبهمی شده ام . قبول دارم که حساس شده ام ، اما بی دلیل نیست . از کنار بعضی حرفها ، رفتارها ، حرکات نمی توانم به سادگی بگذرم . واین می شود که فکرم مشغول می شود . و جالب اینجاست که از اکثر این رفتارهایی که فکرم را مشغول میکنند ، برداشتهای خوبی نمیکنم . حس غریبی از تنها بودن به من دست می دهد که ناشی از نداشتن دوست نیست ، ناشی از نداشتن دوست صمیمی است . وبرای من دنیا فاصله است بین دوست و دوست صمیمی . این احساس نداشتن دوست صمیمی خلاءی است که با هیچ چیز دیگر پر نمی شود . هرچند که لزوما نیازی نیست که این دوست صمیمی ماهیت فیزیکی داشته باشد ، اما این روزها همان وجود غیر فیزیکی هم برایم غیرقابل دسترس شده . و عجیب است که تلاش هایم هم نتیجه ای نمی دهد و یا اصلا تلاشی نمی کنم ؟!
جنگ نابرابری ست !
در یک طرف روح خسته ی رنجور ضعیف من
و در طرف دیگر خانواده و دوستان و دانشگاه و ماهواره و اینترنت و شیطان و نفس اماره و ...
که روز به روز قوی تر می شوند .
این وسط من طرف کدام هستم ؟
" من " به واقع کیستم ؟
روزی که همه ی تصورات و توهماتت به حقیقت می پیوندد ،
روز سختی است .
+ بعد از مدتی فهمیدم که درد دل کردن کلا کار بیهوده ای است . چون دیگران همان جملات مثلا آرامش بخش را مدام تکرار میکنند که خودت از حفظی ! برای آرام شدن 2 راه وجود دارد . یا خودت دست به کار شوی و خودت را قانع کنی ( آن هم با استدلال و منطق ) یا صبر کنی ( اصولا نصف چیزهایی که الان غم و غصه می پنداریشان ، بعد از مدتی برایت می شود: به درک و به جهنم و هر چی شد ، شد و غیره . یا می شود : دیگه وقت ندارم به این چیزها فکر کنم . یا : یادش بخیر . چه دغدغه هایی داشتیم ! یا ... ) .
داستان خواندن هزار اسم ، مرا به یاد داستان آن سی مرغ می اندازد .
هر کدام از آن هزار اسم ، میتواند اسم اعظمی باشد که هر حاجتی را برآورده می کند .
فکر میکنم مهم خواستن است به هر نامی
به هزار نام ...
* چون نگه کردند این سی مرغ زود
بی شک این سی مرغ ، آن سیمرغ بود ...