تبدیل شدن به کسی که حقیقتا آرزویش را داری بیش از هر چیز شجاعت میخواهد .
+ درگیر احساسات مبهمی شده ام . قبول دارم که حساس شده ام ، اما بی دلیل نیست . از کنار بعضی حرفها ، رفتارها ، حرکات نمی توانم به سادگی بگذرم . واین می شود که فکرم مشغول می شود . و جالب اینجاست که از اکثر این رفتارهایی که فکرم را مشغول میکنند ، برداشتهای خوبی نمیکنم . حس غریبی از تنها بودن به من دست می دهد که ناشی از نداشتن دوست نیست ، ناشی از نداشتن دوست صمیمی است . وبرای من دنیا فاصله است بین دوست و دوست صمیمی . این احساس نداشتن دوست صمیمی خلاءی است که با هیچ چیز دیگر پر نمی شود . هرچند که لزوما نیازی نیست که این دوست صمیمی ماهیت فیزیکی داشته باشد ، اما این روزها همان وجود غیر فیزیکی هم برایم غیرقابل دسترس شده . و عجیب است که تلاش هایم هم نتیجه ای نمی دهد و یا اصلا تلاشی نمی کنم ؟!