_ پنجره باز باشد و برف دانه دانه روی دست هایت بنشیند و و کاغذت
خیس شود و تو همچنان بنویسی و ...
بعد بادی بوزد و کاغذت را ببرد و در آتش بیاندازد و کاغذت بسوزد و ...
بعد برگ خشکیده ای از بیرون بیاید و در هوا بچرخد و جلوی تو بیافتد و
کاغذت بشود و ...
بعد تو فکر کنی . به گذشته فکر کنی ، به آینده فکر کنی ، به اکنون
فکر کنی ...
بعد تو غمگین شوی و کاغذ جدید را خودت در آتش بیاندازی و ...
تو اشک بریزی و ...
تو دستت بلرزد و ...
تو قلبت تند تند بزند و ...
.
.
.
و تو عاشق نباشی ؟!