سفارش تبلیغ
صبا ویژن

_ پنجره باز باشد و برف دانه دانه روی دست هایت بنشیند و و کاغذت

 

خیس شود و تو همچنان بنویسی و ...

 

بعد بادی بوزد و کاغذت را ببرد و در آتش بیاندازد و کاغذت بسوزد و ...

 

بعد برگ خشکیده ای از بیرون بیاید و در هوا بچرخد و جلوی تو بیافتد و

 

 کاغذت بشود و ...

 

بعد تو فکر کنی . به گذشته فکر کنی ، به آینده فکر کنی ، به اکنون

 

فکر کنی ...

 

بعد تو غمگین شوی و کاغذ جدید را خودت در آتش بیاندازی و ...

 

تو اشک بریزی و ...

 

تو دستت بلرزد و ...

 

تو قلبت تند تند بزند و ...

.

.

.

و تو عاشق نباشی ؟!

 

                          

 

                           مگر می شود ؟!!

 

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/11/17ساعت  7:51 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]