سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

با رفتارات حس نبودن بهم دست می ده . وجود نداشتن . دیده نشدن .

یاد بچگیم می افتم . نه اینکه کسی به من توجه نکرده باشه . نه .

خودم می خواستم که مورد توجه نباشم .

این برام یه بازی بود : مورد توجه نبودن 

مخصوصا توی مهمونی ها . خودمو توی اتاقهای تاریک محبوس میکردم و زمان میگرفتم .

- آخ جون ! یه ربع ساعته که هیچ کس متوجه نبودن من نشده  .

_ خیلی عالیه ! نیم ساعت گذشته و هیچ کس حتی یه نگاه هم به من ننداخته !

بعد حس مردن بهم دست می داد .

 می رفتم جلوی آینه و میگفتم : خوبه ! حالا من مثل یه مرده هستم ! مثل یه روح که فقط خودش خودشو میبینم ...

البته این احساس خیلی طول نمی کشید .

یکی _ معمولا مادرم  _  متوجه نبودنم میشد و صدام میزد .

منم مجبور بودم خودمو نشون بدم .

حالا که فکر میکنم می بینم خیلی بازی مسخریه ای بود .

ولی حالا هیچ بازی ای در کار نیست  . حقیقته .

بدون اینکه دست خودم باشه ،

تو به من توجه نمیکنی ،

من مرده ام ،

_ و برخلاف همیشه _ 

منتظر صدا زدنم ...

 

 

 

               تشنه

 

 

 خوشم میاد که اینجا به یک دفترچه ی شخصی تبدیل شده . مثل دفترچه ی زرشکی و آبی و طوسی و قرمز و نارنجی و ...

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/4/20ساعت  9:40 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]