با رفتارات حس نبودن بهم دست می ده . وجود نداشتن . دیده نشدن .
یاد بچگیم می افتم . نه اینکه کسی به من توجه نکرده باشه . نه .
خودم می خواستم که مورد توجه نباشم .
این برام یه بازی بود : مورد توجه نبودن
مخصوصا توی مهمونی ها . خودمو توی اتاقهای تاریک محبوس میکردم و زمان میگرفتم .
- آخ جون ! یه ربع ساعته که هیچ کس متوجه نبودن من نشده .
_ خیلی عالیه ! نیم ساعت گذشته و هیچ کس حتی یه نگاه هم به من ننداخته !
بعد حس مردن بهم دست می داد .
می رفتم جلوی آینه و میگفتم : خوبه ! حالا من مثل یه مرده هستم ! مثل یه روح که فقط خودش خودشو میبینم ...
البته این احساس خیلی طول نمی کشید .
یکی _ معمولا مادرم _ متوجه نبودنم میشد و صدام میزد .
منم مجبور بودم خودمو نشون بدم .
حالا که فکر میکنم می بینم خیلی بازی مسخریه ای بود .
ولی حالا هیچ بازی ای در کار نیست . حقیقته .
بدون اینکه دست خودم باشه ،
تو به من توجه نمیکنی ،
من مرده ام ،
_ و برخلاف همیشه _
منتظر صدا زدنم ...
خوشم میاد که اینجا به یک دفترچه ی شخصی تبدیل شده . مثل دفترچه ی زرشکی و آبی و طوسی و قرمز و نارنجی و ...