شاید دیگر خم و راست شدنهای میان تاریک روشن صبح معنای خاصی نداشته باشد .
شاید دیگر نشود چیزی را در تاریکی دید ، یا حتی حس کرد .
شاید ناشنوا شده ام . نابینا شده ام .
کور ... کر ... گنگ ...
یادش بخیر ! زمانی آرزویم ناشنوا شدن بود .
و قبل تر از آن نابینا شدن .
زمانی که از شنیده ها پر شده بودم .
از دیده ها و از نگفته ها .
آن ناشنوایی کجا و این کجا ؟!
حالا از نشنیده ها پر شدم .
پرِ پرِ پر
زمانی به دنبال گوش شنوا می گشتم ، برای نگفته هایم
حالا زبان گویا می خواهم ، برای نشنیده هایم
که بگوید و بگوید و بگوید
آنقدر که من بشنوم
شاید واقعا ناشنوا شده ام .