پیش آمده که حرفی برای گفتن نداشته باشم
فقط بایستم و بیاندیشم
و سعی کنم قدر لحظاتی را بدانم که نمیدانم تا کی ادامه دارند ...
*
شاید آن شب احساسم را فهمیدی
با اینکه حتی نگاه هم نکردی
نمیدانم
شاید اصلا متوجه حضورم هم نشدی
نمیدانم فایده ی آن "حضور" چه بود ؟
فقط چند قدم نزدیکتر بودن ؟
بدون کلام ، بدون نگاه
حتی طوری وانمود کردم که حواسم هم به تو نیست !
ولی بود ، تمامش
و این حداقل کاری بود
که در آن لحظات انجام دادم
تا به خیال خودم قدرشان را دانسته باشم !
حداقل کار بود ...
* با تمام وجودت به من بگو خسیس !
بیشتر از 9 ماهه که توی قدم هشتم گیر کردم ...