برای نفس هایی که به شماره می افتند
و نگاه هایی که خیره می مانند
باید به فکر باشم .
*
ذهن آشفته ی من !
تنهایم بگذار
بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد ،
دوباره ...
بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد
بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد
بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد
.
.
.
آدم ها گاهی به اندازه ی تمام فرصت با هم بودنشان از هم دورند .
گاهی به اندازه ی تمام لبخندهای شیرینشان غمگینند .
آدمها گاهی ناگهان چیز بزرگی را کشف میکنند و ناگهان دنیای جدیدی را پیش روی خود می بینند .
آدمها گاهی گمشده ای را می یابند که به اندازه ی تمام تنهاییشان آن را دوست دارند .
گاهی قلبشان سخت کار میکند ؛ هم برای خودشان ، و هم برای کس دیگری .
گاهی چشمانشان غمزده و اشک آلود میشود .
گاهی پی می برند که هنوز احساس دارند .
آدمها گاهی به اندازه ی تمام لحظه های زشتشان پشیمانند .
آدمها گاهی به یاد می آورند که محتاج اند .
آدمها گاهی دخترند .
دخترها گاهی مغرورند .
مغروها گاهی تنهایند .
تنهاها گاهی غمگینند .
غمگینها گاهی ...
غمگینها هنوز هم آدمند .
همیشه باید چیزهایی را که دوست دارم از خودم دریغ کنم .
چرا ؟
نمی دانم .
ولی باید اینطور باشد . باید تو نباشی . تو که دوستت دارم .
باید دیگر به من اس ام اس ندهی .
باید دیگر با من حرف نزنی .
باید دیگر با من نباشی .
چرا ؟
نمی دانم .
باید به تو دروغ می گفتم . که با من دوست شوی .
باید به دروغم اعتراف می کردم . که از عذاب وجدان نمیرم .
باید از تو معذرت خواهی می کردم . که تو را از دست ندهم .
باید مرا می بخشیدی ...
بخشیدی . اما ...
نباید دیگر با هم دوست می ماندیم .
چرا ؟
نمی دانم .
نباید به هم وابسته می شدیم .
ولی شدیم .
بد موقعی به دروغم اعتراف کردم ...
امروز دقیقا دو سال از تاسیس این وبلاگ می گذره .
هنوز کتابهامو جمع و جور نکردم . هنوز بهشون دست نزدم .
نه اینکه اگه قبول نشدم برم سراغشون و دوباره بخونم . اصلا آدم دوباره خوندن نیستم .
تو کل دوازده سال تحصیلم فقط همین از عید به بعد رو بطور جدی و واسه یه هدفی درس خوندم .
قبلشم درس میخوندم . ولی واسه خودم . واسه اینکه دوست داشتم . دوست داشتم که یاد بگیرم و ببینم موضوع چیه .
اگه درسی رو دوست نداشتم نمی خوندم . نمونه اش تاریخ .
بعضی از قسمتاش که واسم جالب بود ( مخصوصا اون قسمتهایی که تو کتاب «خانوم» دربارش خونده بودم . ) می خوندم و خودم داوطلب پرسش کلاسی میشدم .
اگر هم خوشم نمی اومد نمی خوندم و صفر میگرفتم .
آخر سال معدل 20 ها و 0 ها شد 12 .
یا مثلا زمین شناسی . که مخصوصا امسال شانس آوردم نیافتادم .
نمی دونم اگه قبول نشم چی میشه . اصلا به قبول نشدن فکر نکردم .
اصلا واسه چی قبول نشم ؟!
قبولم ، حتما .
ولی جدا از این موضوع کتابهامو دوست دارم . انگار یه جور وابستگی .
همین که صبح چشممو باز میکنم و میبینم کمدم به هم ریخته اس ، خوشم میاد .
البته کتاب خونه ام به هم ریخته نیست . حالا دیگه نیست .
ولی به کمدم هنوز دست نزدم .
یادش بخیر وقتی درس میخوندم دورم خیلی شلوغ میشد . نمیدونم چطوری ؟
یه دفعه اگه میرفتم بیرون و دوباره می اومدم تو اتاق می دیدم نصف اتاق پر از دفتر و کتاب و ورق شده .
ولی تا وقتی خودم وسطشون بودم نمی فهمیدم .
اگه بخوام از خاطرات درس خوندنم بگم خیلی زیاد میشه . الان حوصله تایپ کردنشو ندارم .
نمیدونم چرا تازگیا خوشم میاد اینجا درباره خودم بنویسم .
خواننده ای که نداره . چی میشه خودم خودمو بهتر بشناسم ؟
1- یادمه گفته بودم تا 1 مرداد هیچی نمی نویسم . الان سه ی مرداده و من از وقتی اون حرفو زدم تا الان 5 بار آپ کردم .
باید تمرین کنم سر حرفی که میزنم وایسم .
2- باید سعی کنم فرق داستانهایی که فکر میکنن تا نوشته بشن و داستانهایی که به فکر میرسن و نوشته میشن رو خوب متوجه بشم !
3- باید اعتراف به دروغ رو تو لیست سخت ترین کارای دنیا قرار بدم .
4- بهتره آدم وقتی از دختر بودن خودش به ستوه میاد هیچ کاری انجام نده .
چون ممکنه کاری انجام بده که بعدا به شدت پشیمون بشه .
5- هرکه طاووس خواهد ، جور هندوستان کشد .
6- همه دیوونه ها متفاوتن . ولی همه ی متفاوت ها دیوونه نیستن .
7- « به من نگو چه کاری نمی تونم انجام بدم . »
اگه اینجا خواننده داشت می پرسیدم این جمله واستون آشنا نیست ؟
فعلا که نداره .
8- یکی از فایده های درس نخوندن اینه که آدم به بعضی چیزا پی می بره .
مثلا پی می بره که موقع درس خوندن بعضی از کارا رو بهتر انجام میداده .
مثلا نقاشی کشیدن .
9- دلم واسه خیلی ها تنگ شده . از جمله بعضی ها ...
10- پایان
با رفتارات حس نبودن بهم دست می ده . وجود نداشتن . دیده نشدن .
یاد بچگیم می افتم . نه اینکه کسی به من توجه نکرده باشه . نه .
خودم می خواستم که مورد توجه نباشم .
این برام یه بازی بود : مورد توجه نبودن
مخصوصا توی مهمونی ها . خودمو توی اتاقهای تاریک محبوس میکردم و زمان میگرفتم .
- آخ جون ! یه ربع ساعته که هیچ کس متوجه نبودن من نشده .
_ خیلی عالیه ! نیم ساعت گذشته و هیچ کس حتی یه نگاه هم به من ننداخته !
بعد حس مردن بهم دست می داد .
می رفتم جلوی آینه و میگفتم : خوبه ! حالا من مثل یه مرده هستم ! مثل یه روح که فقط خودش خودشو میبینم ...
البته این احساس خیلی طول نمی کشید .
یکی _ معمولا مادرم _ متوجه نبودنم میشد و صدام میزد .
منم مجبور بودم خودمو نشون بدم .
حالا که فکر میکنم می بینم خیلی بازی مسخریه ای بود .
ولی حالا هیچ بازی ای در کار نیست . حقیقته .
بدون اینکه دست خودم باشه ،
تو به من توجه نمیکنی ،
من مرده ام ،
_ و برخلاف همیشه _
منتظر صدا زدنم ...
خوشم میاد که اینجا به یک دفترچه ی شخصی تبدیل شده . مثل دفترچه ی زرشکی و آبی و طوسی و قرمز و نارنجی و ...
وقتی درس میخونی ، خسته کننده ترین کار دنیا درس خوندنه .
وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دوست داشتنی کار دنیا درس خوندنه .
وقتی درس میخونی ، هزار جور کار دیگه باهاش انجام میدی که حواست پرت بشه و نفهمی داری درس میخونی .
وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دنبال هزار جور بهانه میگردی که درس بخونی .
وقتی درس می خونی ، به هرچی معلم و ناظم و مدیر و مستخدمه فحش میدی .
وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دلت برای هر چی معلم و ناظم و مدیر و مستخدمه تنگ میشه .
وقتی درس میخونی ، دوست داری بری اینترنت و هزار جور فکری که توی سرت میچرخه توی کاسه ی وبلاگ بریزی و راحت شی .
وقتی درس خوندنت تموم میشه ، میری اینترنت و همش از خاطرات درس خوندنت مینویسی .
وقتی درس میخونی ، دوست داری درس نخونی .
وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دوست داری درس بخونی .
وقتی زندگی میکنی دوست داری بمیری ، وقتی زندگیت تموم میشه دوست داری زندگی کنی ....
چندتا احساس هست که فکر میکنم غیرقابل تحمل ترین احساسات دنیاست ، لااقل برای من .
1- احساس احمق پنداشته شدن . احساس فوق العاده بدی که فکر میکنم از همه ی احساسات بد ، بدتره .
اگه چنین احساسی بهم دست بده ممکنه اصلا به روی طرف مقابلم نیارم . و خیلی خوب نقش یه آدم احمق رو بازی کنم . ولی از درون داغون میشم .
وقتی توی آینه نگاه میکنم دنبال دوتا گوش بزرگ روی کله ام میگردم . ولی پیدا نمیکنم .
فکر میکنم کسانی که دیگران رو احمق میپندارن خودشون .... . چون هیچ کس واقعا احمق نیست .
2- احساس دروغگو پنداشته شدن . اگه این احساس بهم دست بده عصبی میشم .
از دو تا چیز توی دنیا متنفرم : دروغ و خیانت . و دروغگو نیستم .
فکر کن با یکی حرف میزنی و هیچ عکس العملی ازش نمی بینی . ولی بعدا از دیگران میشنوی که به دروغ بزرگ تو خندیده !
بعد تو دلت میخواد جلوی روش وایسی و بگی : جرئت داشته باش و اگه حرفم و باور نمیکنی به خودم بگو .
3- احساس تحویل گرفته نشدن . توضیح لازم نداره . خیلی احساس بدیه .
4- احساس مزاحم بودن . این احساس وقتی به آدم دست میده که طرفش هی خمیازه بکشه . یا هی حرف خودشو بزنه .
یا هی ساعتشو نگاه کنه . یا هی .... خب وقتی کسی مزاحمه ، مزاحمه دیگه ! کاریش نمیشه کرد .
5 - احساس عذاب وجدان ...... از همه ی احساسات ، غیرقابل تحمل تره .....
وقتی چنین احساسی به آدم دست میده دوست داره یا جبران کنه یا بمیره .
و اگه قابل جبران نباشه آرزوی مرگ میکنه ...
امیدوارم این احساسات هیچ وقت به هیچ کس دست نده .
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود ...
شعر تیتراژ مسافری از هند .... هیچ چیز دیگه اش هم یادم نمیاد . فقط همین یک جمله ...
85 درصد باقی مونده اش هم تموم شد .
حالا من تو نقطه ی صفر مرزی هستم .
نه دانش آموز حساب میشم ، نه دانشجو ، نه حتی داوطلب کنکور !