سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

     برای نفس هایی که به شماره می افتند

                        و نگاه هایی که خیره می مانند

  باید به فکر باشم .

*

  ذهن آشفته ی من !

                             تنهایم بگذار

      بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد ،

                                                     دوباره ...

              بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد

                    بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد

                         بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد

                                             .

                                             .

                                             .

 

                                             نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 


نوشته شده در  شنبه 89/6/6ساعت  3:7 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

آدم ها گاهی به اندازه ی تمام فرصت با هم بودنشان از هم دورند .

گاهی به اندازه ی تمام لبخندهای شیرینشان غمگینند .

آدمها گاهی ناگهان چیز بزرگی را کشف میکنند و ناگهان دنیای جدیدی را پیش روی خود می بینند .

آدمها گاهی گمشده ای را می یابند که به اندازه ی تمام تنهاییشان آن را دوست دارند .

گاهی قلبشان سخت کار میکند ‍؛ هم برای خودشان ، و هم برای کس دیگری .

گاهی چشمانشان غمزده و اشک آلود میشود .

گاهی پی می برند که  هنوز احساس دارند .

آدمها گاهی به اندازه ی تمام لحظه های زشتشان پشیمانند .

آدمها گاهی به یاد می آورند که محتاج اند .

آدمها گاهی دخترند .

دخترها گاهی مغرورند .

مغروها گاهی تنهایند .

تنهاها گاهی غمگینند .

غمگینها گاهی ...

غمگینها هنوز هم آدمند .

 


نوشته شده در  سه شنبه 89/5/26ساعت  1:19 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

همیشه باید چیزهایی را که دوست دارم از خودم دریغ کنم .

چرا ؟

نمی دانم .

ولی باید اینطور باشد . باید تو نباشی . تو که دوستت دارم .

باید دیگر به من اس ام اس ندهی .

باید دیگر با من حرف نزنی .

باید دیگر با من نباشی .

چرا ؟

نمی دانم .

باید به تو دروغ می گفتم . که با من دوست شوی .

باید به دروغم اعتراف می کردم . که از عذاب وجدان نمیرم .

باید از تو معذرت خواهی می کردم . که تو را از دست ندهم  .

باید مرا می بخشیدی ...

بخشیدی . اما ...

نباید دیگر با هم دوست می ماندیم .

چرا ؟

نمی دانم .

نباید به هم وابسته می شدیم .

ولی شدیم .

بد موقعی به دروغم اعتراف کردم ...

 

 

 

 غمگینم

 

امروز دقیقا دو سال از تاسیس این وبلاگ می گذره .

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/10ساعت  1:53 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

هنوز کتابهامو جمع و جور نکردم . هنوز بهشون دست نزدم .


نه اینکه اگه قبول نشدم برم سراغشون و دوباره بخونم . اصلا آدم دوباره خوندن نیستم .


تو کل دوازده سال تحصیلم فقط همین از عید به بعد رو بطور جدی و واسه یه هدفی درس خوندم .


قبلشم درس میخوندم . ولی واسه خودم . واسه اینکه دوست داشتم . دوست داشتم که یاد بگیرم و ببینم موضوع چیه .


اگه درسی رو دوست نداشتم نمی خوندم . نمونه اش تاریخ .


بعضی از قسمتاش که واسم جالب بود ( مخصوصا اون قسمتهایی که تو کتاب «خانوم» دربارش خونده بودم . ) می خوندم و خودم داوطلب پرسش کلاسی میشدم .


اگر هم خوشم نمی اومد نمی خوندم و صفر میگرفتم .


آخر سال معدل 20 ها و 0 ها شد 12 .


یا مثلا زمین شناسی . که مخصوصا امسال شانس آوردم نیافتادم .


نمی دونم اگه قبول نشم چی میشه . اصلا به قبول نشدن فکر نکردم .


اصلا واسه چی قبول نشم ؟!


قبولم ، حتما .


ولی جدا از این موضوع کتابهامو دوست دارم . انگار یه جور وابستگی .


همین که صبح چشممو باز میکنم و میبینم کمدم به هم ریخته اس ، خوشم میاد .


البته کتاب خونه ام به هم ریخته نیست . حالا دیگه نیست .


ولی به کمدم هنوز دست نزدم .


یادش بخیر وقتی درس میخوندم دورم خیلی شلوغ میشد . نمیدونم چطوری ؟ 


یه دفعه اگه میرفتم بیرون و دوباره می اومدم تو اتاق می دیدم نصف اتاق پر از دفتر و کتاب و ورق شده .


ولی تا وقتی خودم وسطشون بودم نمی فهمیدم .


اگه بخوام از خاطرات درس خوندنم بگم خیلی زیاد میشه . الان حوصله تایپ کردنشو ندارم .


نمیدونم چرا تازگیا خوشم میاد اینجا درباره خودم بنویسم .


خواننده ای که نداره . چی میشه خودم خودمو بهتر بشناسم ؟  

 


نوشته شده در  جمعه 89/5/8ساعت  7:8 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

1- یادمه گفته بودم تا 1 مرداد هیچی نمی نویسم . الان سه ی مرداده  و من از وقتی اون حرفو زدم تا الان 5 بار آپ کردم .

باید تمرین کنم سر حرفی که میزنم وایسم .

 

2- باید سعی کنم فرق داستانهایی که فکر میکنن تا نوشته بشن و داستانهایی که به فکر میرسن و نوشته میشن رو خوب متوجه بشم !

 

3- باید اعتراف به دروغ رو تو لیست سخت ترین کارای دنیا قرار بدم .

 

4- بهتره آدم وقتی از دختر بودن خودش به ستوه میاد هیچ کاری انجام نده .

چون ممکنه کاری انجام بده که بعدا به شدت پشیمون بشه .

 

5- هرکه طاووس خواهد ، جور هندوستان کشد .

 

6- همه دیوونه ها متفاوتن . ولی همه ی متفاوت ها دیوونه نیستن .

 

7- « به من نگو چه کاری نمی تونم انجام بدم . »

اگه اینجا خواننده داشت می پرسیدم این جمله واستون آشنا نیست ؟

فعلا که نداره .

 

8- یکی از فایده های درس نخوندن اینه که آدم به بعضی چیزا پی می بره .

مثلا پی می بره که موقع درس خوندن بعضی از کارا رو بهتر انجام میداده .

مثلا نقاشی کشیدن .

 

9- دلم واسه خیلی ها تنگ شده . از جمله بعضی ها ...

 

10-  پایان

 

 

                        دیوونه

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/3ساعت  4:54 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

فطرس از لطف تو بال و پر گرفت

کودک گهواره و کاری شگفت !

.

.

.

یک بیت از این شعر

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/4/24ساعت  9:58 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

با رفتارات حس نبودن بهم دست می ده . وجود نداشتن . دیده نشدن .

یاد بچگیم می افتم . نه اینکه کسی به من توجه نکرده باشه . نه .

خودم می خواستم که مورد توجه نباشم .

این برام یه بازی بود : مورد توجه نبودن 

مخصوصا توی مهمونی ها . خودمو توی اتاقهای تاریک محبوس میکردم و زمان میگرفتم .

- آخ جون ! یه ربع ساعته که هیچ کس متوجه نبودن من نشده  .

_ خیلی عالیه ! نیم ساعت گذشته و هیچ کس حتی یه نگاه هم به من ننداخته !

بعد حس مردن بهم دست می داد .

 می رفتم جلوی آینه و میگفتم : خوبه ! حالا من مثل یه مرده هستم ! مثل یه روح که فقط خودش خودشو میبینم ...

البته این احساس خیلی طول نمی کشید .

یکی _ معمولا مادرم  _  متوجه نبودنم میشد و صدام میزد .

منم مجبور بودم خودمو نشون بدم .

حالا که فکر میکنم می بینم خیلی بازی مسخریه ای بود .

ولی حالا هیچ بازی ای در کار نیست  . حقیقته .

بدون اینکه دست خودم باشه ،

تو به من توجه نمیکنی ،

من مرده ام ،

_ و برخلاف همیشه _ 

منتظر صدا زدنم ...

 

 

 

               تشنه

 

 

 خوشم میاد که اینجا به یک دفترچه ی شخصی تبدیل شده . مثل دفترچه ی زرشکی و آبی و طوسی و قرمز و نارنجی و ...

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/4/20ساعت  9:40 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

وقتی درس میخونی ‍، خسته کننده ترین کار دنیا درس خوندنه .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دوست داشتنی کار دنیا درس خوندنه .

 

وقتی درس میخونی ، هزار جور کار دیگه باهاش انجام میدی که حواست پرت بشه و نفهمی داری درس میخونی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دنبال هزار جور بهانه میگردی که درس بخونی .

 

وقتی درس می خونی ، به هرچی معلم و ناظم و مدیر و مستخدمه فحش میدی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دلت برای هر چی معلم و ناظم و مدیر و مستخدمه تنگ میشه .

 

وقتی درس میخونی ، دوست داری بری اینترنت و هزار جور فکری که توی سرت میچرخه توی کاسه ی وبلاگ بریزی و راحت شی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، میری اینترنت و همش از خاطرات درس خوندنت مینویسی .

 

وقتی درس میخونی ، دوست داری درس نخونی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دوست داری درس بخونی .

 

وقتی زندگی میکنی دوست داری بمیری ، وقتی زندگیت تموم میشه دوست داری زندگی کنی ....

 

 


نوشته شده در  جمعه 89/4/18ساعت  9:30 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چندتا احساس هست که فکر میکنم غیرقابل تحمل ترین احساسات دنیاست ، لااقل برای من .

1- احساس احمق پنداشته شدن . احساس فوق العاده بدی که فکر میکنم از همه ی احساسات بد ، بدتره .

اگه چنین احساسی بهم دست بده ممکنه اصلا به روی طرف مقابلم نیارم . و خیلی خوب نقش یه آدم احمق رو بازی کنم . ولی از درون داغون میشم .

وقتی توی آینه نگاه میکنم دنبال دوتا گوش بزرگ روی کله ام میگردم . ولی پیدا نمیکنم .

فکر میکنم کسانی که دیگران رو احمق میپندارن خودشون .... . چون هیچ کس واقعا احمق نیست .

 

2- احساس دروغگو پنداشته شدن . اگه این احساس بهم دست بده عصبی میشم .

از دو تا چیز توی دنیا متنفرم : دروغ و خیانت . و دروغگو نیستم .

فکر کن با یکی حرف میزنی و هیچ عکس العملی ازش نمی بینی . ولی بعدا از دیگران میشنوی که به دروغ بزرگ تو خندیده !

بعد تو دلت میخواد جلوی روش وایسی و بگی : جرئت داشته باش و اگه حرفم و باور نمیکنی به خودم بگو .

 

 3- احساس تحویل گرفته نشدن . توضیح لازم نداره . خیلی احساس بدیه .

 

4- احساس مزاحم بودن .  این احساس وقتی به آدم دست میده که طرفش هی خمیازه بکشه . یا هی حرف خودشو بزنه .

یا هی ساعتشو نگاه کنه . یا هی .... خب وقتی کسی مزاحمه ، مزاحمه دیگه ! کاریش نمیشه کرد .

 

5 -  احساس عذاب وجدان ...... از همه ی احساسات ، غیرقابل تحمل تره .....

وقتی چنین احساسی به آدم دست میده دوست داره یا جبران کنه یا بمیره .

 و اگه قابل جبران نباشه آرزوی مرگ میکنه ...

 

امیدوارم این احساسات هیچ وقت به هیچ کس دست نده . 

 

 

خنده بر لب میزنم ...

 

 


نوشته شده در  چهارشنبه 89/4/16ساعت  11:10 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود ...

 

شعر تیتراژ مسافری از هند .... هیچ چیز دیگه اش هم یادم نمیاد . فقط همین یک جمله ...

85 درصد باقی مونده اش هم تموم شد .

حالا من تو نقطه ی صفر مرزی هستم .

نه دانش آموز حساب میشم ، نه دانشجو ، نه حتی داوطلب کنکور !


نوشته شده در  جمعه 89/4/11ساعت  8:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]