_ پنجره باز باشد و برف دانه دانه روی دست هایت بنشیند و و کاغذت
خیس شود و تو همچنان بنویسی و ...
بعد بادی بوزد و کاغذت را ببرد و در آتش بیاندازد و کاغذت بسوزد و ...
بعد برگ خشکیده ای از بیرون بیاید و در هوا بچرخد و جلوی تو بیافتد و
کاغذت بشود و ...
بعد تو فکر کنی . به گذشته فکر کنی ، به آینده فکر کنی ، به اکنون
فکر کنی ...
بعد تو غمگین شوی و کاغذ جدید را خودت در آتش بیاندازی و ...
تو اشک بریزی و ...
تو دستت بلرزد و ...
تو قلبت تند تند بزند و ...
.
.
.
و تو عاشق نباشی ؟!
او ، هم به فکر من است ،
و هم در فکر من .
یعنی
من ، هم در فکر اویم ،
و هم به فکر او .
و آیا همه چیز در فکر خلاصه می شود ؟ ...
_ تو راهی و من راه . همه چیز " راه " است .
پس باید عبور کرد ،
و گذشت ،
تا رسید ...
_ این طوری قبول کردن خیلی چیزا آسون تره . نه ؟
سالَم دو فصل است :
یک فصل با تو
( سه ماه و اندی )
یک فصل بی تو .
« هر چیزی لیاقتی می خواهد . »
منظورت همین بود ؟
پس این همه دلتنگی برای چیست ؟؟؟ ...
پاییز مهد خاطره هاست .
پاییز که می شود سُر می خورد در خاطره ها .
نزدیک ترینش همین پارسال بود . از مدرسه شروع شد . قدم قدم رفت تا یک مدرسه ی دیگر ... و از آنجا به خانه ای .
و از همان جا ، دور شد . دور شد و دور شد و دور شد ... سُر خورد و سُر خورد و سُر خورد ... آنقدر سُر خورد که سقوط کرد .
* * *
حالا بعد از یک سال دارد تلاش می کند . مثل بچه ای که سرسره را از پایین به بالا می رود . سخت .
برایش دعا کنید
که پایش نلغزد
سُر نخورد
نیفتد
یک لکه
یا نه ،
یک نقطه .
وقتی خدا نقاشی دنیا را می کشید ،
من یک نقطه شدم روی محیط زمین .
ریز و گم .
همین حالا هم ریز ریزم ،
ریز ریز ریز .
نمی دانم چرا شب را برای رقم زدن سرنوشتم انتخاب کرده ای ؟ برای گریه کردنم ، برای پاک شدنم ...
شاید چون با تاریکی اش ، تاریکی ام را به یادم آوری و با نور ماه اش ، روزنه ی امید را _ رحمتت را _ .
حتی شبی را برگزیدی که من نیز چو شب سیاه پوش باشم ، و نه فقط برای خودم ، گریه کنم .
شب را برگزیده ای ، شاید تا ببینی من مثل همیشه خواب می مانم یا نه ؟
شب را برگزیده ای ، شاید تا پاکم کنی . و سپیده دم ، من نیز همچو شب ، به پایان برسم و
دوباره متولد شوم .
شب را برگزیده ای ، شاید تا حکمتش ، مثل تاریکی اش ، تا ابد برایم "راز" باقی بماند
و مثل همیشه بگویم :
نمی دانم .
یاد لیلی ، مجنونم کرد ...
روزه ی عشق گرفتم و
از سحر تا مغرب عاشق شدم .
وقت افطار
سهمم این بود :
بوسه بر گونه ی عشق ،
یاد معشوق ،
دعا .
_____________________________________________________________________
چهل روز گذشت ...
باز گشت همه به سوی اوست ...
کوله ای که خالی است
چه دردی دوا می کند از مسافر ؟
شاید روز رسیدن نزدیک باشد ،
آن وقت منم و
کارنامه ای در دست چپ ...
_ عشق بود .
_ عشق نبود !
_ آره ، محبت بود ، علاقه بود .
_ نه ! تکلیف بود .
_ مصمم بودم . بهش عمل می کردم .
_ جز این کاری بلد نبودی .
_ بچه بودم .
_ بزرگ شدی .
_ و یاد گرفتم .
_ و انجام دادی .
_ ... تاوانش هم دادم .
_ این توهین بود . تاوان توهین زیاده ...
_ تاوانش رو دادم .
_ این دروغ بود . تاوان دروغ زیاده ...
_ تاوانش رو دادم .
_ این بی مهری بود . تاوان بی مهری زیاده ...
_ تاوانش رو دادم ...
_ مگه تو چی کشیدی ؟!
_ تنهایی ...