حد من ، وقتی که من به عشق میل میکنم ، بی نهایت می شود .
بگذریم که حد تابع سینوسی هیچ وقت بی نهایت نمی شود .
تازه فهمیدم ؛
چشمان پر از اشک را دوست دارم ،
و از تماشایشان لذت می برم ،
به همان اندازه که دوست ندارم ، در مقابلم ، اشکی از چشمی ریخته شود ...
من هستم ،
پس خدا را شکر !
چیزی رو که به دیگران مربوط نمی شه ، نگو .
و چیزی رو که به تو مربوط نمی شه ، نشنو .
یعنی رسما کر و لال .
به خاطر چیزی که نوشتی و خط زدی ،
بهت نمره نمی دن .
الکی افسوس نخور !
تا میای یاد بگیری که چیکار کنی و چطوری ،
میگن نکن !
امان از دختر بودن !
نه رفتنم را کسی فهمید ،
نه آمدنم را .
و من تنهاتر از تنها
به رفت و آمدم ادامه می دهم ...
بعضی ها خوشبختانه می فهمند .
بعضی ها متاسفانه می فهمند .
بعضی ها می گویند فهمیدن از هر نوعش بهتر از نفهمیدن است .
بعضی ها می گویند نفهمیدن از هر نوعش بهتر از فهمیدن است .
بعضی ها هم می گویند : فهمیدن یا نفهمیدن ، مسئله این است !
ولی من قبول ندارم . مسئله این نیست .
نفهمیدن یا خود را به نفهمی زدن ، مسئله این است .
یا مثلا خواستن برای فهمیدن یا نخواستن برای فهمیدن ، مسئله این است .
شاید اصلا مسئله ای نیست .
وقتی فهمی وجود نداشته باشد ، مسئله ای برای فهمیدن هم وجود نخواهد
داشت .
ولی فهم هست .
هنوز هم بعضی ها خوشبختانه می فهمند .
هرچند بعضی ها متاسفانه می فهمند ...
بیکاری های عید دلیلی بود برای سر زدن به دفترچه های خاطرات قدیمی .
دفترچه ی زرشکی . 19/5/86 .
روزی که دو تا خاطره نوشتم . با دو احساس متفاوت . اولی ساعت 11:10
شب . و دومی ساعت 12:53 شب .
روزی که ( و از معدود روزهایی که ) در مقابل دیگران گریه کردم .
وقتی به این جمله رسیدم ، صبر کردم و چندین بار خوندمش .
« ... به من گفت که همه ی ما این حق را داریم که از دیگران انتظار داشته
باشیم ما را درک کنند ،
ولی نباید آنها را مجبور کنیم که ما را بفهمند ... »
پس من این حق رو دارم . پس گریه ام بی دلیل نبوده . و گریه هام ...
_ من یوسف ، تو زلیخا . چنین کاری می کردی ؟
_ چرا من زلیخا ؟! من یوسف ، تو زلیخا !
_ من و تو که این حرفها رو با هم نداریم !
_ یوسف و زلیخا که دارن !!!
_ بر فرض محال که تو یوسف . چنین کاری می کردی ؟
_ ...
_ وقتی در هر دو حالت جوابت نه باشه ، چه فرقی می کنه که یوسف
باشی یا زلیخا ؟! آدم متوسط !