سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

حد من ، وقتی که من به عشق میل میکنم ، بی نهایت می شود .

بگذریم که حد تابع سینوسی هیچ وقت بی نهایت نمی شود .


نوشته شده در  دوشنبه 88/2/21ساعت  7:46 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

تازه فهمیدم ؛

چشمان پر از اشک را دوست دارم ،

و از تماشایشان لذت می برم ،

به همان اندازه که دوست ندارم ، در مقابلم ، اشکی از چشمی ریخته شود ...

 

         به چشمهاش نگاه کنید
نوشته شده در  جمعه 88/2/4ساعت  11:57 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

من هستم ،

پس خدا را شکر !

 

 

                            thanks god


نوشته شده در  جمعه 88/2/4ساعت  11:49 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

چیزی رو که به دیگران مربوط نمی شه ، نگو .

و چیزی رو که به تو مربوط نمی شه ، نشنو .

یعنی رسما کر و لال .

چشمها را هم باید شست !
نوشته شده در  چهارشنبه 88/1/26ساعت  8:24 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

به خاطر چیزی که نوشتی و خط زدی ،

بهت نمره نمی دن .

الکی افسوس نخور !

 

 

      سیب سبز (!) حوا


نوشته شده در  چهارشنبه 88/1/26ساعت  8:17 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

تا میای یاد بگیری که چیکار کنی و چطوری ،

میگن نکن !

امان از دختر بودن !

 

            فرشته !


نوشته شده در  شنبه 88/1/22ساعت  1:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

نه رفتنم را کسی فهمید ،

 

نه آمدنم را .

 

و من تنهاتر از تنها

 

به رفت و آمدم ادامه می دهم ...


نوشته شده در  پنج شنبه 88/1/6ساعت  7:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

بعضی ها خوشبختانه می فهمند .

 

بعضی ها متاسفانه می فهمند .

 

بعضی ها می گویند فهمیدن از هر نوعش بهتر از نفهمیدن است .

 

بعضی ها می گویند نفهمیدن از هر نوعش بهتر از فهمیدن است .

 

بعضی ها هم می گویند : فهمیدن یا نفهمیدن ، مسئله این است !

 

ولی من قبول ندارم . مسئله این نیست .

 

نفهمیدن یا خود را به نفهمی زدن ، مسئله این است .

 

یا مثلا خواستن برای فهمیدن یا نخواستن برای فهمیدن ، مسئله این است .

 

شاید اصلا مسئله ای نیست .

 

وقتی فهمی وجود نداشته باشد ، مسئله ای برای فهمیدن هم وجود نخواهد

 

 داشت .

 

ولی فهم هست .

 

هنوز هم بعضی ها خوشبختانه می فهمند .

 

هرچند بعضی ها متاسفانه می فهمند ...

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/1/6ساعت  7:35 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

 

بیکاری های عید دلیلی بود برای سر زدن به دفترچه های خاطرات قدیمی .

 

دفترچه ی زرشکی . 19/5/86 .

 

روزی که دو تا خاطره نوشتم . با دو احساس متفاوت . اولی ساعت 11:10

 

شب . و دومی ساعت 12:53 شب .

 

 روزی که ( و از معدود روزهایی که ) در مقابل دیگران گریه کردم .

 

وقتی به این جمله رسیدم ، صبر کردم و چندین بار خوندمش .

 

« ... به من گفت که همه ی ما این حق را داریم که از دیگران انتظار داشته

 

باشیم ما را درک کنند ،

 

 ولی نباید آنها را مجبور کنیم که ما را بفهمند ... »  

 

پس من این حق رو دارم . پس گریه ام بی دلیل نبوده . و گریه هام ...

 

 

 

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 88/1/6ساعت  6:14 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

_ من یوسف ، تو زلیخا . چنین کاری می کردی ؟

 

_ چرا من زلیخا ؟! من یوسف ، تو زلیخا !

 

_ من و تو که این حرفها رو با هم نداریم !

 

_ یوسف و زلیخا که دارن !!!

 

_ بر فرض محال که تو یوسف . چنین کاری می کردی ؟

 

_ ...

 

_ وقتی در هر دو حالت جوابت نه باشه ، چه فرقی می کنه که یوسف

 

 باشی یا زلیخا ؟! آدم متوسط ! 

 

                     متوسط


نوشته شده در  جمعه 87/12/2ساعت  2:50 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]