سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

حالا حکمت چشمهای قرمز و صدای لرزون رو متوجه میشم .

آدم گاهی وقتا به شدت احتیاج داره که کسی ازش بپرسه :

چته ؟ چرا گریه کردی ؟

...

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/8/23ساعت  5:4 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

دلم واسه همه چی تنگ شده

واسه اینجا . واسه نوشتن . واسه گذشته .

 بیشتر از همه واسه خودم .

انقدر تنگ شده که ...

*

یه یکی گفتم « دختر عاقل آسمانی ماه گونه » گم شده . میخواد منو اذیت کنه .

گفت میخواد قدرشو بدونی . میخواد ارزششو بگه .

مثل اینکه واقعیت داره ...

*

تو فرهنگ لغت نامها جلوی اسم « فرنوش » نوشته : عقل ، فلک ، قمر  

 


نوشته شده در  سه شنبه 89/8/11ساعت  8:29 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

فکر میکنم یک وبلاگ از وقتی که نویسنده اش تصمیم میگیره اونو تعطیل کنه * آروم آروم میمیره .

« برای هیچکس ِ » منم چند هفته ای ** میشه که رو به موته .

اینکه کی به دیار باقی بپیونده ، نمی دونم .

دلم میخواست با این قدمها به جایی برسم . به هیچ جا نرسیدم که هیچ ، راهم هم گم کردم .

دلم میخواست با کمکش بهتر بشم . نشدم .

دلم میخواست اینجا « برای او » باشد . حالا می بینم که اصلا اویی وجود نداره .  

اینجا با یک دروغ بزرگ شروع شد . حالا که اون دروغ بزرگ لو رفته ... دلم برای خودم می سوزه .

توی این چند هفته  منتظر یک اتفاق بودم . حالا که اون اتفاق قرار نیست بیافته ، من نمی دونم منتظر چی باشم .

دلم میخواد اینجا همیشه اون چیزی باشه که من دوست دارم *** . واسه همین می خوام تمومش کنم .

اگر هم بخوام به نوشتنم ادامه بدم باید دنبال جای دیگه ای بگردم . « برای هیچکس » جای نوشتن مذخرفات من نیست .  

 

 

* با اینکه تصمیم گرفتم تعطیلش کنم ولی دلم برای دوباره آپ کردنش خیلی خیلی خیلی تنگ شده . خیلی خیلی خیلی ...

** خواستم بنویسم « چند ماه » ، یاد نوشته هایی افتادم که توی این چند ماه ننوشته راهی سطل آشغال شدن . پشیمون شدم .

 *** اینجا جایی بود که دوستش داشتم . ... دارم .

 

 


نوشته شده در  جمعه 89/7/9ساعت  10:34 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

     برای نفس هایی که به شماره می افتند

                        و نگاه هایی که خیره می مانند

  باید به فکر باشم .

*

  ذهن آشفته ی من !

                             تنهایم بگذار

      بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد ،

                                                     دوباره ...

              بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد

                    بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد

                         بگذار تنهایی هایم لذت بخش باشد

                                             .

                                             .

                                             .

 

                                             نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 


نوشته شده در  شنبه 89/6/6ساعت  3:7 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

آدم ها گاهی به اندازه ی تمام فرصت با هم بودنشان از هم دورند .

گاهی به اندازه ی تمام لبخندهای شیرینشان غمگینند .

آدمها گاهی ناگهان چیز بزرگی را کشف میکنند و ناگهان دنیای جدیدی را پیش روی خود می بینند .

آدمها گاهی گمشده ای را می یابند که به اندازه ی تمام تنهاییشان آن را دوست دارند .

گاهی قلبشان سخت کار میکند ‍؛ هم برای خودشان ، و هم برای کس دیگری .

گاهی چشمانشان غمزده و اشک آلود میشود .

گاهی پی می برند که  هنوز احساس دارند .

آدمها گاهی به اندازه ی تمام لحظه های زشتشان پشیمانند .

آدمها گاهی به یاد می آورند که محتاج اند .

آدمها گاهی دخترند .

دخترها گاهی مغرورند .

مغروها گاهی تنهایند .

تنهاها گاهی غمگینند .

غمگینها گاهی ...

غمگینها هنوز هم آدمند .

 


نوشته شده در  سه شنبه 89/5/26ساعت  1:19 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

هنوز کتابهامو جمع و جور نکردم . هنوز بهشون دست نزدم .


نه اینکه اگه قبول نشدم برم سراغشون و دوباره بخونم . اصلا آدم دوباره خوندن نیستم .


تو کل دوازده سال تحصیلم فقط همین از عید به بعد رو بطور جدی و واسه یه هدفی درس خوندم .


قبلشم درس میخوندم . ولی واسه خودم . واسه اینکه دوست داشتم . دوست داشتم که یاد بگیرم و ببینم موضوع چیه .


اگه درسی رو دوست نداشتم نمی خوندم . نمونه اش تاریخ .


بعضی از قسمتاش که واسم جالب بود ( مخصوصا اون قسمتهایی که تو کتاب «خانوم» دربارش خونده بودم . ) می خوندم و خودم داوطلب پرسش کلاسی میشدم .


اگر هم خوشم نمی اومد نمی خوندم و صفر میگرفتم .


آخر سال معدل 20 ها و 0 ها شد 12 .


یا مثلا زمین شناسی . که مخصوصا امسال شانس آوردم نیافتادم .


نمی دونم اگه قبول نشم چی میشه . اصلا به قبول نشدن فکر نکردم .


اصلا واسه چی قبول نشم ؟!


قبولم ، حتما .


ولی جدا از این موضوع کتابهامو دوست دارم . انگار یه جور وابستگی .


همین که صبح چشممو باز میکنم و میبینم کمدم به هم ریخته اس ، خوشم میاد .


البته کتاب خونه ام به هم ریخته نیست . حالا دیگه نیست .


ولی به کمدم هنوز دست نزدم .


یادش بخیر وقتی درس میخوندم دورم خیلی شلوغ میشد . نمیدونم چطوری ؟ 


یه دفعه اگه میرفتم بیرون و دوباره می اومدم تو اتاق می دیدم نصف اتاق پر از دفتر و کتاب و ورق شده .


ولی تا وقتی خودم وسطشون بودم نمی فهمیدم .


اگه بخوام از خاطرات درس خوندنم بگم خیلی زیاد میشه . الان حوصله تایپ کردنشو ندارم .


نمیدونم چرا تازگیا خوشم میاد اینجا درباره خودم بنویسم .


خواننده ای که نداره . چی میشه خودم خودمو بهتر بشناسم ؟  

 


نوشته شده در  جمعه 89/5/8ساعت  7:8 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

1- یادمه گفته بودم تا 1 مرداد هیچی نمی نویسم . الان سه ی مرداده  و من از وقتی اون حرفو زدم تا الان 5 بار آپ کردم .

باید تمرین کنم سر حرفی که میزنم وایسم .

 

2- باید سعی کنم فرق داستانهایی که فکر میکنن تا نوشته بشن و داستانهایی که به فکر میرسن و نوشته میشن رو خوب متوجه بشم !

 

3- باید اعتراف به دروغ رو تو لیست سخت ترین کارای دنیا قرار بدم .

 

4- بهتره آدم وقتی از دختر بودن خودش به ستوه میاد هیچ کاری انجام نده .

چون ممکنه کاری انجام بده که بعدا به شدت پشیمون بشه .

 

5- هرکه طاووس خواهد ، جور هندوستان کشد .

 

6- همه دیوونه ها متفاوتن . ولی همه ی متفاوت ها دیوونه نیستن .

 

7- « به من نگو چه کاری نمی تونم انجام بدم . »

اگه اینجا خواننده داشت می پرسیدم این جمله واستون آشنا نیست ؟

فعلا که نداره .

 

8- یکی از فایده های درس نخوندن اینه که آدم به بعضی چیزا پی می بره .

مثلا پی می بره که موقع درس خوندن بعضی از کارا رو بهتر انجام میداده .

مثلا نقاشی کشیدن .

 

9- دلم واسه خیلی ها تنگ شده . از جمله بعضی ها ...

 

10-  پایان

 

 

                        دیوونه

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/5/3ساعت  4:54 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

فطرس از لطف تو بال و پر گرفت

کودک گهواره و کاری شگفت !

.

.

.

یک بیت از این شعر

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/4/24ساعت  9:58 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

وقتی درس میخونی ‍، خسته کننده ترین کار دنیا درس خوندنه .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دوست داشتنی کار دنیا درس خوندنه .

 

وقتی درس میخونی ، هزار جور کار دیگه باهاش انجام میدی که حواست پرت بشه و نفهمی داری درس میخونی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دنبال هزار جور بهانه میگردی که درس بخونی .

 

وقتی درس می خونی ، به هرچی معلم و ناظم و مدیر و مستخدمه فحش میدی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دلت برای هر چی معلم و ناظم و مدیر و مستخدمه تنگ میشه .

 

وقتی درس میخونی ، دوست داری بری اینترنت و هزار جور فکری که توی سرت میچرخه توی کاسه ی وبلاگ بریزی و راحت شی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، میری اینترنت و همش از خاطرات درس خوندنت مینویسی .

 

وقتی درس میخونی ، دوست داری درس نخونی .

وقتی درس خوندنت تموم میشه ، دوست داری درس بخونی .

 

وقتی زندگی میکنی دوست داری بمیری ، وقتی زندگیت تموم میشه دوست داری زندگی کنی ....

 

 


نوشته شده در  جمعه 89/4/18ساعت  9:30 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چندتا احساس هست که فکر میکنم غیرقابل تحمل ترین احساسات دنیاست ، لااقل برای من .

1- احساس احمق پنداشته شدن . احساس فوق العاده بدی که فکر میکنم از همه ی احساسات بد ، بدتره .

اگه چنین احساسی بهم دست بده ممکنه اصلا به روی طرف مقابلم نیارم . و خیلی خوب نقش یه آدم احمق رو بازی کنم . ولی از درون داغون میشم .

وقتی توی آینه نگاه میکنم دنبال دوتا گوش بزرگ روی کله ام میگردم . ولی پیدا نمیکنم .

فکر میکنم کسانی که دیگران رو احمق میپندارن خودشون .... . چون هیچ کس واقعا احمق نیست .

 

2- احساس دروغگو پنداشته شدن . اگه این احساس بهم دست بده عصبی میشم .

از دو تا چیز توی دنیا متنفرم : دروغ و خیانت . و دروغگو نیستم .

فکر کن با یکی حرف میزنی و هیچ عکس العملی ازش نمی بینی . ولی بعدا از دیگران میشنوی که به دروغ بزرگ تو خندیده !

بعد تو دلت میخواد جلوی روش وایسی و بگی : جرئت داشته باش و اگه حرفم و باور نمیکنی به خودم بگو .

 

 3- احساس تحویل گرفته نشدن . توضیح لازم نداره . خیلی احساس بدیه .

 

4- احساس مزاحم بودن .  این احساس وقتی به آدم دست میده که طرفش هی خمیازه بکشه . یا هی حرف خودشو بزنه .

یا هی ساعتشو نگاه کنه . یا هی .... خب وقتی کسی مزاحمه ، مزاحمه دیگه ! کاریش نمیشه کرد .

 

5 -  احساس عذاب وجدان ...... از همه ی احساسات ، غیرقابل تحمل تره .....

وقتی چنین احساسی به آدم دست میده دوست داره یا جبران کنه یا بمیره .

 و اگه قابل جبران نباشه آرزوی مرگ میکنه ...

 

امیدوارم این احساسات هیچ وقت به هیچ کس دست نده . 

 

 

خنده بر لب میزنم ...

 

 


نوشته شده در  چهارشنبه 89/4/16ساعت  11:10 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]