چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود ...
شعر تیتراژ مسافری از هند .... هیچ چیز دیگه اش هم یادم نمیاد . فقط همین یک جمله ...
85 درصد باقی مونده اش هم تموم شد .
حالا من تو نقطه ی صفر مرزی هستم .
نه دانش آموز حساب میشم ، نه دانشجو ، نه حتی داوطلب کنکور !
سحر از کنارم گذشت بی صدا
و من صبح را ندیده کور شدم
دو چشمم گرفت تاریکی شب
و من از بهار و نگاه و سپیده دور شدم ...
* چند سال پیش که تازه با ادبیات آشنا شده بودم این دو (مثلا ) بیت شعر رو نوشتم . فکرشم نمیکردم که یه زمانی وصف حال خودم بشه ...
دوستش ندارم
و دوستم ندارم ،
وقتی که با او هستم .
و متنفرم از تمام خاطرات مشترکمان ؛
من و منِ تنها
همان موقع که در چشمهایت زل زدم
و با بی شرمی گفتم « تنهام » ،
باید تنبیهم میکردی .
باید خودت را نشانم می دادی
حالا هم دیر نشده
من منتظر دستهایت هستم
خودت را نشانم بده
اگر کورم
بگذار احساست کنم ...
کجایی ؟
شاید مغرورتر از گل سرخ شازده کوچولو ،
و شاید به همون اندازه بی آزار و بی دفاع ،
ولی نه به همون اندازه مهربون و عاشق ...
یعنی شازده کوچولوی من دلش برای من تنگ میشه ؟
تکرار میکنم : « این دفترچه برای هیچ کس است . »
دلم هوای دوست کرد
پر کشید
پرواز بلد نبود
افتاد
دست کشید .
یه بار یه عزیزی بهم گفت « افتخار به اینه که رییس عاشق مرئوسش باشه. برعکسش که هنر نیس. هس ؟ »
یعنی حتی در بهترین شرایط هم من کار خاصی انجام ندادم .
_ ببین عزیزم !
تو همیشه مهربونی .
و منم آدمی هستم که به همیشگی ها عادت می کنه .
واسه اینکه ببینمت
یا باید نامهربون بشی
یا مهربون تر
بسته به کرمت ...
راه های زیادی برای رفتن وجود داره .
ولی فقط یک راه برگشت هست .
واسه همین رفتن آسونه .
ولی برگشتن خیلی سخته .
_ نمی دونم اگه راه برگشتی وجود نداشت
تا کجا می خواستی ادامه بدی ؟
تا کجا می تونستی ؟