شاید الان دیگه نباشه
ولی زمانی بود
یک نقطه ی سپید
گوشهای گشوده
و فرشته ای ...
*
دوستم داشت .
شاید دیگر خم و راست شدنهای میان تاریک روشن صبح معنای خاصی نداشته باشد .
شاید دیگر نشود چیزی را در تاریکی دید ، یا حتی حس کرد .
شاید ناشنوا شده ام . نابینا شده ام .
کور ... کر ... گنگ ...
یادش بخیر ! زمانی آرزویم ناشنوا شدن بود .
و قبل تر از آن نابینا شدن .
زمانی که از شنیده ها پر شده بودم .
از دیده ها و از نگفته ها .
آن ناشنوایی کجا و این کجا ؟!
حالا از نشنیده ها پر شدم .
پرِ پرِ پر
زمانی به دنبال گوش شنوا می گشتم ، برای نگفته هایم
حالا زبان گویا می خواهم ، برای نشنیده هایم
که بگوید و بگوید و بگوید
آنقدر که من بشنوم
شاید واقعا ناشنوا شده ام .
یک منی وجود داره ، یه توئی و یک اویی .
تو وقتی وجود داره که پیش من باشه
او وقتی وجود داره که فکرش پیش من باشه .
وقتی که نه تو باشه و نه فکرش ،
دیگه نه توئی وجود داره ، نه اویی
و نه حتی منی ...
یک ماه گذشت
دو ماه و اندی هم می گذرد
تو هم چنان هستی
و من هم چنان نمی دانم کجا هستم .
وقتی بگذرد
دوباره من می مانم و ...
شرم دارم که وقتی تو هستی
حرف از تنهایی بزنم .
ولی وقتی این دو ماه و اندی بگذرد
دوباره تنها می شوم
نه اینکه تو بروی .
تو هستی ، تو می مانی
من بی تو می شوم
خودت هم می دانی که من بی تو ...
بگذریم
فکر کنم حالا منظورت را می فهمم
بخشش هم لیاقت می خواهد .
و من ...
به من بگو بیا .
بگو باش .
به من دستور بده .
چون من نمی تونم این کارو بکنم .
چون تو اومدی .
چون تو هستی .
می خوام باشیم ...
زمانی از " نتوانستن " رنج می بردم .
حالا نه .
تعریف ها عوض شده .
حالا " نمی شود " .
با " نشدن " راحت تر از " نتوانستن " می شود کنار آمد .
من فقط یک سال دیر به دنیا نیومدم ؛
سی سال ،
صد سال ،
هزار سال ،
هزار و پونصد سال ...
من خیلی دیر به دنیا اومدم ، خیلی .
من از بهار حرف می زنم . از شکوفه ای که نشکفته پرپر شد . دنبال مقصر می گردی ؟ بیا . من اینجا هستم . بیا قصاصم کن . به تو می گویم چگونه . دروغ نیست . خودت را از من دریغ کن . به همین راحتی . می خواهی ببخشی ؟ ببخش . ولی من این را از تو نخواستم . من فقط از تو خواستم با هم حرف بزنیم . مستتر شدی . خیال می کردم با تو حرف می زنم . ولی تو نبودی . خودم بودم که حرف می زدم . تو نمی خواستی ببخشی . دروغ بود . نگو که نبود .
حالا من از بهار حرف می زنم . هر چند پاییز بود . تو که می دانی . من هم که می دانم . اصلا چه توفیری می کند بهار یا پاییز . مهم این است که تو نبودی . شاید هم بودی . باز هم توفیری نمی کند . آنچه باید می بود ، نبود . دیگر نمی دانم که مهم چیست . شاید مهم کاری بود که نباید انجام می شد . نگذار به این نتیجه برسم که نبایدها از بایدها مهم ترند ، نبودها از بودها مهم ترند . من منتظرم . منتظرم که بگویی مهم من بودم . منتظرم حرف بزنی . و بگویی مهم آن چیزی است که بود . هر چند حالا دیگر نیست . منتظرم حرف بزنی ، نه برای اینکه حس کنم بخشیده ای مرا . من از اول هم گفتم این را نمی خواهم . من فقط از تو خواستم که با هم حرف بزنیم .
حالا من از بهار حرف می زنم . تو از هرچه می خواهی حرف بزن .
_ خداحافظی کن .
تموم شد .
آخرین سال ، آخرین ماه ، آخرین هفته ، آخرین روز ، آخرین ساعت ...
خداحافظی کن .
سخت نیست .
بخند و خداحافظی کن .
چشمهامو که می بندم ، یه صفحه ی خال خالی جلوم ظاهر میشه ، صفحه ی سفید با خال های سیاه ، که بی اختیار یاد آبله مرغون دو سال پیشم می افتم .
چقدر بی ریخت شده بودم ! از خودم می ترسیدم .
باید بفهمم که معنی قسمت های سفید این نیست که هنوز جا برای گذاشتن خالهای سیاه وجود داره .
معنیش اینه که اون صفحه در اصل سفید بوده و باید دوباره سفید بشه و باز جوید روزگار وصل خویش ...
مثل من که خوب شدم و جای همه ی اون تاولهای لعنتی از روی صورتم محو شد .
می فهمم ؟