سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

پیش آمده که حرفی برای گفتن نداشته باشم

فقط بایستم و بیاندیشم

و سعی کنم قدر لحظاتی را بدانم که نمیدانم تا کی ادامه دارند ...

*

شاید آن شب احساسم را فهمیدی

با اینکه حتی نگاه هم نکردی

نمیدانم

شاید اصلا متوجه حضورم هم نشدی

نمیدانم فایده ی آن "حضور" چه بود ؟

فقط چند قدم نزدیکتر بودن ؟

بدون کلام ، بدون نگاه

حتی طوری وانمود کردم که حواسم هم به تو نیست !

ولی بود ، تمامش

و این حداقل کاری بود

که در آن لحظات انجام دادم

تا به خیال خودم قدرشان را دانسته باشم !

حداقل کار بود ...

 

* با تمام وجودت به من بگو خسیس !

خسیس

 

بیشتر از 9 ماهه که توی قدم هشتم گیر کردم ...

 


نوشته شده در  دوشنبه 90/4/13ساعت  1:32 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

*دلم میخواست اونجا بودم . نه اینجا ، جایی که بهش تعلق ندارم ، بین آدمهایی که از جنس من نیستن ، وسط درسهایی که فکر میکنم براشون ساخته نشدم .

نمیخوام بزنم زیرش . نمیخوام بگم کم آوردم . مطمئن باش حالا که تا اینجاش اومدم بقیه ش هم میرم . فقط دارم باهات درددل میکنم . منعم نکن از گفتن . بذار بگم .

حالا که دارم میگم بذار بگم . 1 لحظه خودتو بذار جای من . شاید میتونستم انتخاب دیگه ای داشته باشم . ولی اینو انتخاب کردم . خودم خواستم . به دلیلش کاری ندارم . انتخابش کردم . حالا فقط باید برم . تا ته تهش . پس بذار برای سبکی هم که شده بگم . بذار سبک بشم تا راحت تر برم . بذار بگم که دلم میخواست اونجا بودم ...

                                                                                  آرزوم .... بودن ... کنارت ...

 


نوشته شده در  پنج شنبه 90/2/22ساعت  5:14 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

تو نزدیکی که ماهیها به سمت خونه برگشتن

به عشقت راه دریا رو بازم وارونه برگشتن

تو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو تو میبینه

کسی که پای هفت سینت یه عمره سیب می چینه

کنار سبزه و سکه ، کنار آب و آینه

تموم لحظه های شب  ، سکوتت هفتمین سینه

تو هم درگیر تشویشی ، مثل حالی که من دارم

برای دیدنت امشب ، تموم سال بیدارم

*

هوای خونه برگشته ، تموم جاده بارونه

یه حسی تو دلم میگه تو نزدیکی به این خونه ...

 

             .

 

 

 


نوشته شده در  شنبه 89/12/28ساعت  12:58 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ چه کسی می داند که تو در پیله ی خود تنهایی ؟

چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟

پیله ات را بگشا

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی

 

_ من به پروانه شدن نمی رسم ،

حرمت فاصله مون و کم نکن ...

 

پر...وا...نه

 


نوشته شده در  پنج شنبه 89/10/30ساعت  12:37 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چشمهایی که مال اوست

گستاخانه در چشمخانه می گردد

بد میکند ...

ودستهایی که مال اوست

به جای اینکه جلوی چشمها را بگیرد

در جیب می ماند

و یخ می زند

و قلبی که مال اوست

خیال میکند مال دیگری است ...

 

او کلا مال اوست .

 


نوشته شده در  جمعه 89/10/3ساعت  11:25 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

چیزی درونم مرده ،

انگار من مرده ام ...

 

khali

 کاش میگذاشتی دلم گرفته می ماند ...

 


نوشته شده در  سه شنبه 89/9/23ساعت  1:23 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

نمیدونم چیه ؟ ولی یه چیزی قلقلکم میده برای نوشتن .

این روزا هرچقدر سعی میکنم به سمت دفترچه خاطرات نرم و از حس و حال بد این روزهام چیزی به یادگار نذارم ، نمیشه .

انگار نمیتونم از این تنها همدمم دل بکنم . وقتی به صفحه های کوچولوی سفیدش نگاه میکنم که مشتاقانه منتظر شنیدن حرفای منه ، دلم نمی یاد ننوشته برم .

وقتی یادم می افته فقط اونه که میتونم باهاش حرف بزنم ، فقط اونه که میتونه خودمو ، حرفامو و اشکامو تحمل کنه ،فقط اونه که تا آخر حرفام ساکت و آروم میشینه و گوش میده و هیچی نمیگه ، فقط اونه که ... نمیتونم ازش بگذرم .

هرچی میخوام خودمو قانع کنم که فقط برای خوندن خاطرات قدیمی اومدم سراغش و نه برای نوشتن خاطره ، نمیشه .

 دستم ناخودآگاه به سمت خودکار میره ...

نمیشه ، نمیشه که ننویسم . از این روزا ، از این حال بدم ، از این دلتنگیهام ، از این احساس مذخرفم ...

هرچند که سالها بعد خوندن خاطرات این روزها اذیتم خواهد کرد ... ولی به این امید که نوشتن حالمو بهتر کنه ، مینویسم .

به قولش " همه چی خاطره میشه ."

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/9/7ساعت  9:35 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

حالا حکمت چشمهای قرمز و صدای لرزون رو متوجه میشم .

آدم گاهی وقتا به شدت احتیاج داره که کسی ازش بپرسه :

چته ؟ چرا گریه کردی ؟

...

 


نوشته شده در  یکشنبه 89/8/23ساعت  5:4 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

دلم واسه همه چی تنگ شده

واسه اینجا . واسه نوشتن . واسه گذشته .

 بیشتر از همه واسه خودم .

انقدر تنگ شده که ...

*

یه یکی گفتم « دختر عاقل آسمانی ماه گونه » گم شده . میخواد منو اذیت کنه .

گفت میخواد قدرشو بدونی . میخواد ارزششو بگه .

مثل اینکه واقعیت داره ...

*

تو فرهنگ لغت نامها جلوی اسم « فرنوش » نوشته : عقل ، فلک ، قمر  

 


نوشته شده در  سه شنبه 89/8/11ساعت  8:29 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

فکر میکنم یک وبلاگ از وقتی که نویسنده اش تصمیم میگیره اونو تعطیل کنه * آروم آروم میمیره .

« برای هیچکس ِ » منم چند هفته ای ** میشه که رو به موته .

اینکه کی به دیار باقی بپیونده ، نمی دونم .

دلم میخواست با این قدمها به جایی برسم . به هیچ جا نرسیدم که هیچ ، راهم هم گم کردم .

دلم میخواست با کمکش بهتر بشم . نشدم .

دلم میخواست اینجا « برای او » باشد . حالا می بینم که اصلا اویی وجود نداره .  

اینجا با یک دروغ بزرگ شروع شد . حالا که اون دروغ بزرگ لو رفته ... دلم برای خودم می سوزه .

توی این چند هفته  منتظر یک اتفاق بودم . حالا که اون اتفاق قرار نیست بیافته ، من نمی دونم منتظر چی باشم .

دلم میخواد اینجا همیشه اون چیزی باشه که من دوست دارم *** . واسه همین می خوام تمومش کنم .

اگر هم بخوام به نوشتنم ادامه بدم باید دنبال جای دیگه ای بگردم . « برای هیچکس » جای نوشتن مذخرفات من نیست .  

 

 

* با اینکه تصمیم گرفتم تعطیلش کنم ولی دلم برای دوباره آپ کردنش خیلی خیلی خیلی تنگ شده . خیلی خیلی خیلی ...

** خواستم بنویسم « چند ماه » ، یاد نوشته هایی افتادم که توی این چند ماه ننوشته راهی سطل آشغال شدن . پشیمون شدم .

 *** اینجا جایی بود که دوستش داشتم . ... دارم .

 

 


نوشته شده در  جمعه 89/7/9ساعت  10:34 صبح  توسط صوفی 
  برای دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]