سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چنگ دل آهنگ دلکش می زند

ناله عشق است و آتش می زند

 

قصه ی دل دلکش است و خواندنی است

تا ابد این عشق و این دل ماندنی است

 

مرکز درد است و کانون شرار

شعله ساز و شعله سوز و شعله کار

 

خفته یک صحرا جنون در چنگ او

یک نیستان ناله در آهنگ او

 

نغمه را گه زیر و گه بم می کند

خرمنی آتش فراهم می کند

 

هر که عاشق پیشه تر بی خویش تر

هر دلی بی خویش تر درویش تر

 

در دل من داغ ها از لاله هاست

همچو نی در بند بندش ناله هاست

 

با خیال لاله ها صحرا نورد

دشت را پوید ولی با پای درد

 

می رود تا سرزمین عشق و خون

تا ببیند حالشان چون است چون

 

بر مشام جان رسد از هر کنار

بوی درد و بوی عشق و بوی یار

 

لاله ای را زان میان کرد انتخاب

لاله ای از داغ ها در التهاب

 

گفت : ای در خون تپیده کیستی ؟

تو حبیب ابن مظاهر نیستی ؟!

 

گفت : آری من حبیبم من حبیب

برده از خوان تجلی ها نصیب

 

قد خمیده ، رو سیاهی ، مو سپید

آمدم در کوی او با صد امید

 

در سرم افکند شور عشق را

تا به دل دیدم ظهور عشق را

 

بار عشقش قامتم را راست کرد

در حق من آنچه را می خواست کرد

 

ناله ام را رخصت فریاد داد

دیده را بی پرده دیدن یاد داد

 

دیدم از عرش خدا تا فرش خاک

پر شده از ناله های سوزناک ... *

.

.

.

 

یه زمانی حفظ بودمش . حالا دیگه نیستم .

* محمد علی مجاهدی ( پروانه )

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/10/7ساعت  6:15 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

آره عزیزم !

یادمه .

نمی شه که یادم بره .

تو چی ؟ یادت هست که من توی این یک سال چند بار عروسی رفتم ؟

می دونی که مزه ی تلخ عروسیِ دوازده مرداد هشتاد و هفت ، هر بار ، تو هر عروسی ، تو هر لحظه ی اون زیر زبونم بوده ؟

می دونی که چشامو پر از اشک کرده و ... ؟

*

عزیزم !

شاید من نتونم حس نداشتن برادر رو درک کنم ‍؛

ولی می تونم حس داشتنش رو بفهمم .

تو چی ؟ می دونی که وقتی دو نفر یه برادر مشترک داشته باشند ، با هم خواهر هستن ؟

حس از دست دادن برادر رو می فهمی ،

ولی حس از دست دادن خواهر رو چی ؟ می فهمی ؟

*

آره عزیزم ! با تو هستم .

تو می فهمی . همه چیزو می فهمی .

می فهمی که داری همه چیزو خراب می کنی .

اگه می فهمی ، به منم بفهمون که چرا ؟

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/5/12ساعت  5:40 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

_ ازت دلخورم .

تو اسمشو بذار حسودی .

ولی می دونی که من حسود نیستم .

من اسمشو می ذارم خودخواهی .

و می دونم که تو خودخواهی .

 


نوشته شده در  سه شنبه 88/4/16ساعت  1:18 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

بهترین دوست دنیا

شد بدترین دوست دنیا .

یک دقیقه هم طول نکشید .

طولانی ترین یک دقیقه ی دنیا .

قصد داشت تا ابد ادامه داشته باشد .

ولی فرار کرد .

از من و بی محبتی هایم .

*

هم او گریه می کرد ، هم من !

فکر کنم اولین بار بود گریه ام را میدید ...

_ « تو رو خدا گریه نکن . نمی بخشمت ، ولی هنوز دوستت دارم ... »

راست می گفت .

می دانست گریه کردن برایم سخت ترین کار دنیاست ...

*

حالا من نمی توانم بگویم :

تا به حال کسی را نرنجانده ام .

 


نوشته شده در  چهارشنبه 88/4/10ساعت  7:21 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

گفت : برام مهم نیستی که ببخشمت یا نبخشمت . و خندید .

گفتم : من برات مهم نیستم . ثانیه ها و دقیقه هایی که صرف کردی چی ؟ اونا هم مهم نیستن ؟!

باز هم خندید .

گفتم : می شه عصبانی باشی ؟

گفت : نه . نمی تونم دو بار عصبانی بشم .

باز هم خندید .

احساس کردم من هم دارم می خندم . تلخ .

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 88/4/1ساعت  6:15 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

چون از ” او “ گشتی همه چیز از تو گشت ،

چون از ” او “ گشتی همه چیز از تو گشت !

 

 

بر می گردد

 

کتاب زبان فارسی 3 _ صفحه 92


نوشته شده در  شنبه 88/2/12ساعت  2:25 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 

 حالا مگه چی شده ؟ فقط خسته شدم . چرا نگم از چی ؟ اینجا که

 

قرار نیست مراعات کسی یا چیزی رو بکنم .

 

 خسته از آدم ها . اصلا هم شعاری نیست . شعر هم قرار نیست بگم .

 

 دارم حرف می زنم . عین همه ی آدمها . عین تمام حرفهایی که هر روز

 

می شنوم و از شنیدشون خسته شدم . آدمها خسته کننده شدن . نه

 

 اینکه خودم جزو آدم ها نیستم . خب هر کسی حق داره که تو یک

 

مقطعی از زندگیش از یه چیزی خسته بشه . حتی از خودش .

 

 مثلا حق داره که از شنیدن خسته بشه و آرزوی کر بودن بکنه . نمی

 

خواد ناشکری کنه . ولی آدمه دیگه ، خسته شده .

 

 چرا با سوم شخص حرف می زنم ؟! با کسی رودرواسی ندارم که ! این

 

منم . اول شخص مفرد مفرد مفرد مفرد ... همین انسان کذایی . چرا

 

دروغ؟ نمی دونم کذایی یعنی چی ؟ فقط شنیدم .عین خیلی از آدمهای

 

 دیگه که خیلی چیزا میگن بدون اینکه معنیش رو بدونن . مگه من آدم

 

 نیستم ؟ مگه مثل بقیه نیستم ؟ نه اینکه نپرسیده باشم . جواب

 

نگرفتم . اصلا مگه من نپرسیدن هم بلدم ؟! کاش بلد بودم . از پرسیدن

 

 هم خسته شدم . از نفهمیدن و خندیدن . کاش آدمها بلد بودن که به

 

بلد نبودنهاشون اعتراف کنن . چه اشکالی داره ؟

 

 حرفهام داره خسته کننده میشه ؟ چه اشکالی داره یک بار هم من

 

دیگران رو خسته کنم ؟ اصلا دوست دارم که ببینم مخاطبم داره خمیازه

 

 میکشه و تو دلش به من فحش میده . چه اشکالی داره ؟ مگه من

 

همیشه خمیازه هام رو قورت نمی دم ؟ اصلا چرا قورت می دم ؟ چرا

 

نباید دیگران بفهمن که من خسته شدم ؟ مگه ازشون می ترسم ؟ نکنه

 

می ترسم ناراحت بشن ؟ ای بابا ...

 

 چرا اینقدر می پرسم ؟؟؟ از شکل علامت سوال خسته شدم ! اصلا

 

مگه کسی جواب های منو می دونه ؟ نه ، دیگه سوال نمی پرسم . غر

 

می زنم . ( شکل صحیح کلمه " غر " رو هم باید به لیست ندونسته هام

 

 اضافه کنم . ) خوبه ؟ عالیه ! اصلا هم به این فکر نمی کنم که از این

 

کار چی عایدم میشه . همه چی که نباید فایده داشته باشه . آدمهای

 

 مادی همیشه به فایده فکر میکنن . من که مادی نیستم . دارم از خودم

 

تعریف میکنم . چه اشکالی داره ؟ در ضمن من دروغگو ، ریاکار ،

 

 شیطون ، بی ادب و نفهم هم نیستم . احمق هم نیستم . بالاخره

 

تواضع هم حدی داره دیگه . مثلا تواضع یکی از اون کاراییه که هیچ فایده

 

ای نداره . برای همین آدمهایی که مادی نیستن می تونن متواضع

 

باشند .

 

 حرفام خیلی طولانی شده ؟ همیشه شعبان ، یک بار هم رمضان !

 

عوض اون همه نوشته های کوتاه ! اصلا چه اهمیتی داره ؟ اینجا برای

 

هیچ کسه . اینجا می نویسم که راحت باشم . مگه غیر از اینه ؟ اینجا

 

می نویسم که حرفام هیچ ربطی به هم نداشته باشه . اینجا می

 

نویسم که نگران نفهمیدن حرفام نباشم . می نویسم که زندون زبونم رو

 

بشکنم و هر چی دوست دارم بگم .

 

 ولی حالا خسته شدم . خب عادت ندارم به این همه حرف زدن . آره

 

خسته شدم . خیلی خسته شدم ...

 

      این منم


نوشته شده در  شنبه 87/12/17ساعت  6:24 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

 وقتی قلبی ساده و زیبا ، بی گناه ، زیر آب مدفون شد ، انگار دنیایی 

 

بود که به زیر آب فرورفت و قلب دیگری بود که شکست و قلمی بود که

 

خشکید و سیلابی بود که ... ای کاش جاری می شد ...

 

  • * *
  • با خودم می گفتم : بلورهای کوچکی که روی صورتت نمایان
  •  می شود ، راه های کوچکی است برای عبور . راه ها را از خودت
  •  دریغ نکن ...
  •  
  • و خودم بی محلی می کردم و نشنیده می گرفتم .
  • حالا می فهمم . راه اگر طی نشود ، خراب می شود . غیرقابل
  • استفاده می شود . ای کاش ...

* * *

1- هر جور می خواهی زندگی کنی ، زندگی کن . اما بدان یک روز

 

 می میری .

 

2- هر کاری می خواهی در زندگیت بکنی ، بکن . اما بدان یک روز با

 

 عملت رو به رو می شوی .

 

3- هر کسی یا هر چیزی را در دنیا می خواهی دوست داشته باشی ،

 

 دوست داشته باش . اما بدان که یک روز از آن جدا می شوی .

 

« 3 نصیحت جبرئیل به پیامبر »

 

* * *

 

9 / 11 / 87 . شش ماه گذشت ...

 

حالا هر چی که بود

 

حالا هرچی که هست

 

توی هر خاطره

 

فقط دل ما شکست ...

 

 

                          

                                 دوباره اشک

 

 


نوشته شده در  چهارشنبه 87/11/9ساعت  8:47 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

_ هر کار جدیدی که انجام می دهم ، این فرصت را از خودم می گیرم که

یک بار دیگر بگویم :

 

« من تا به حال این کار را انجام نداده ام . »

 

کاش همیشه ارزشش را داشته باشد ...

 

 

      کار جدید


نوشته شده در  جمعه 87/11/4ساعت  1:33 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

تنهام ؟

این طور به نظر می رسه ،

ولی این طور نیست ...

 

     این طور نیست

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 87/10/12ساعت  5:6 عصر  توسط صوفی 
  برای دیگران()

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرزو
آمدنم بهر چه بود ؟!
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
حتی بیشتر از خود آرزو
من واقعی
سخت
اسم اعظم
[عناوین آرشیوشده]